داستان کوتاه|گنجشک و خدا

روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد.


و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیج نگفت. و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت: “لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟” و سنگینی بغض راه را بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.


خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت؛ های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

 

داستان کوتاه|نجارپیر

نجارپیر
نجار پیری خودش را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز این موضوع را باصاحب کارش درمیان گذاشت. پس از روزگاری طولانی و زحمت و عرق ریختن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت می خواست تا او را از این کار بازنشسته کنند.

صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد که نجار را منصرف کند؛ اما نجار بر تصمیمی که گرفته بود پافشاری می کرد. سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت می کرد از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساختن خانه ای را برعهده بگیرد.

نجار درحالت رودربایستی پذیرفت. درحالی که دلش چندان راضی به این کارنبود. پذیرفتن مسئولیت ساختن این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود؛ برای همین به سرعت مواداولیه نامرغوبی تهیه کرد و باسرعت و بی دقتی به ساختن خانه مشغول شد و به خاطررسیدن به زمان استراحت کار را به زودی تمام کرد.

او صاحب کار را از به پایان رسیدن ساخت خانه باخبرکرد. صاحب کار برای دریافت کلید آخرین کار به آنجا آمد. زمان تحویل کلید، صاحب کار کلید  را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ای است ازطرف من به توبابت سال های همکاری!

نجار جاخورد و بسیارشرمگین شد. درواقع اگر او می دانست که خودش قراراست در این خانه ساکن شود مصالح و لوازم بهتری برای ساخت آن به کارمی برد و تمام مهارت خود را به خاطرآن خانه به کار می برد.

این داستان ماست.

مازندگیمان را می سازیم. روزها می گذرند و ما کمترین توجهی به آنچه می سازیم نداریم. سپس در یک اتفاق غیرپیش بینی شده می فهمیم که مجبوریم در این بنا زندگی کنیم. اگرچنین تصوری داشته باشید تمام سعی خودرا برای ایمن کردن زندگی می کنیم.

فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آن چه که ساخته ایم، ممکن نیست.

شما نجارزندگی خودهستید و روزها چکشی هستند که بریک میخ از زرندگی شما کوبیده می شود. یک تخته درآن جای می گیرد و یک دیوار برپا می شود. مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازیم باشیم.

داستان کوتاه/کتاب مفید

داداش!یکی دوتا کتاب بهم میدی؟

نمیدانم کی نصیحتش کرده بود که یک دفعه عاشق کتابخوانی شده بود.

گفتم هرکدوم از کتابا رو که خوشت میاد بردار.رفت جلوی کتابخانه من و یکی دوتا کتاب نسبتا قطور برداشت.اما به سن و سالش نمی خورد.تشکر کرد و رفت بیرون.

میدونستم به دردش نمی خوردو آنها را بر می گرداند.چند دقیقه بعد بلند شدم، و با اشتیاق دو سه تا کتاب که به سنش می خوردرا جدا کردم و برایش بردم.توی اتاقش نبود...دیدم توی آشپزخانه است، کتابها را گذاشته روی صندلی و رفته روی کتابها تا برسد به ظرف شکلات خوری!

داستان کوتاه: برایت آرزوی کافی می کنم

در فرودگاه گفتگوی لحظات آخر بین مادر و دختری را شنیدم :
هواپیما درحال حرکت بود و آنها همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: " دوستت دارم و آرزوی کافی برای تومیکنم."
دختر جواب داد: " مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم ."
آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر بطرف پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می توانستم ببینم که می‌خواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمی‌خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولی خودش با این سؤال اینکار را کرد: " تا حالا با کسی خداحافظی کردید که می‌دانید برای آخرین بار است که او را می‌بینید؟ "
جواب دادم: " بله کردم. منو ببخشید که فضولی می‌کنم چرا آخرین خداحافظی؟ "
او جواب داد: " من پیر و سالخورده هستم او در جای خیلی دور زندگی می‌کنه. من چالش‌های زیادی را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود . "
" وقتی داشتید خداحافظی می‌کردید شنیدم که گفتید " آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. " می‌توانم بپرسم یعنی چه؟ "
او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: " این آرزویست که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت داشتند که اینرا به همه بگن."
او مکثی کرد و درحالیکه سعی می‌کرد جزئیات آنرا بخاطر بیاورد لبخند بیشتری زد و گفت: " وقتی که ما گفتیم " آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. " ما می‌خواستیم که هرکدام زندگی ای پر از خوبی به اندازه کافی که البته می‌ماند داشته باشیم. " سپس روی خود را بطرف من کرد و این عبارتها را که در پائین آمده عنوان کرد :
" آرزوی خورشید کافی برای تو می‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره است. آرزوی باران کافی برای تو می‌کنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد .
آرزوی شادی کافی برای تو می‌کنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد .
آرزوی رنج کافی برای تو می‌کنم که کوچکترین خوشی‌ها به بزرگترینها تبدیل شوند .
آرزوی بدست آوردن کافی برای تو می‌کنم که با هرچه می‌خواهی راضی باشی .
آرزوی از دست دادن کافی برای تو می‌کنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی .
آرزوی سلام‌های کافی برای تو می‌کنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحتری داشته باشی ."
بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت ...
می گویند که تنها یک دقیقه طول می‌کشد که دوستی را پیدا کنید٬ یکساعت می‌کشد تا از او قدردانی کنید اما یک عمر طول می‌کشد تا او را فراموش کنید ...
اگر دوست دارید این را برای کسی که هرگز فراموش نمی‌کنید بفرستید ...
تقدیم به شما دوستان عزیزم آرزوی کافی برایتان می کنم..

داستان کوتاه/فقط دردش کم باشه

رامبد کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .
همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد .
وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... .

مغازه دار میگه : به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ...
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .
- فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه !

داستان کوتاه/عشق ابدی

پیرمرد صبح زود از خانه بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود. در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان ماشینی به او زد. به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.

پس از پانسمان زخم ها، پرستاران از او خواستند که آماده شود تا از استخوان هایش عکسبرداری شود. پیرمرد به فکر فرو رفت و یکباره از جا بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت. به پرستاری که می خواست مانع رفتنش شود گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستار سعی کرد او را برای ماندن و ادامه درمان قانع کند ولی موفق نشدند. از پیرمرد دلیل عجله اش را پرسید.

در جواب گفت: زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!

پرستار گفت: اصلا نگران نباشید. ما به او خبر می دهیم که امروز دیرتر می رسید.

پیرمرد جواب داد: متاسفم! او بیماریِ فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با تعجب پرسید: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید در حالی که شما را نمی شناسد؟

پیرمرد با صدایی غمگین و آرام گفت: اما من که می دانم او کیست!