با من بیا زماندن و بودن که دم بزنیم
باسلام خدمت همه دوستان عزیز...
امروز بقیه شعری که قولش را داده بودم را می گذارم.
این شعر را در تاریخ 24/5/89 روز یکشنبه گفته ام...
با من بیا ز ماندن و بودن که دم بزنیم
از دوری و جدائیمان حرف ، کم بزنیم
اصلا چرا بخاطر طوفان قلبمان
ما خواب ماه و برکه و جو را به هم بزنیم؟
تا چند عمر با غم دوری به سر بشود
قفلی بیا که بر در زندان غم بزنیم
دستی به قاب خاکی دل ها بیا بکشیم
دائم چو موج و صخره سری هم به هم بزنیم
چونان پرنده از قفست پر گشای و آی
تا به آسمان آبی روشن قدم بزنیم
شعر از مسلم سلیمانی " بی نام "
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۹ ساعت 14:8 توسط میم سین
|