داستان کوتاه|گنجشک و خدا

روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد.


و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیج نگفت. و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت: “لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟” و سنگینی بغض راه را بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.


خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت؛ های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

 

داستان کوتاه|نجارپیر

نجارپیر
نجار پیری خودش را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز این موضوع را باصاحب کارش درمیان گذاشت. پس از روزگاری طولانی و زحمت و عرق ریختن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت می خواست تا او را از این کار بازنشسته کنند.

صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد که نجار را منصرف کند؛ اما نجار بر تصمیمی که گرفته بود پافشاری می کرد. سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت می کرد از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساختن خانه ای را برعهده بگیرد.

نجار درحالت رودربایستی پذیرفت. درحالی که دلش چندان راضی به این کارنبود. پذیرفتن مسئولیت ساختن این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود؛ برای همین به سرعت مواداولیه نامرغوبی تهیه کرد و باسرعت و بی دقتی به ساختن خانه مشغول شد و به خاطررسیدن به زمان استراحت کار را به زودی تمام کرد.

او صاحب کار را از به پایان رسیدن ساخت خانه باخبرکرد. صاحب کار برای دریافت کلید آخرین کار به آنجا آمد. زمان تحویل کلید، صاحب کار کلید  را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ای است ازطرف من به توبابت سال های همکاری!

نجار جاخورد و بسیارشرمگین شد. درواقع اگر او می دانست که خودش قراراست در این خانه ساکن شود مصالح و لوازم بهتری برای ساخت آن به کارمی برد و تمام مهارت خود را به خاطرآن خانه به کار می برد.

این داستان ماست.

مازندگیمان را می سازیم. روزها می گذرند و ما کمترین توجهی به آنچه می سازیم نداریم. سپس در یک اتفاق غیرپیش بینی شده می فهمیم که مجبوریم در این بنا زندگی کنیم. اگرچنین تصوری داشته باشید تمام سعی خودرا برای ایمن کردن زندگی می کنیم.

فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آن چه که ساخته ایم، ممکن نیست.

شما نجارزندگی خودهستید و روزها چکشی هستند که بریک میخ از زرندگی شما کوبیده می شود. یک تخته درآن جای می گیرد و یک دیوار برپا می شود. مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازیم باشیم.

داستان کوتاه/کتاب مفید

داداش!یکی دوتا کتاب بهم میدی؟

نمیدانم کی نصیحتش کرده بود که یک دفعه عاشق کتابخوانی شده بود.

گفتم هرکدوم از کتابا رو که خوشت میاد بردار.رفت جلوی کتابخانه من و یکی دوتا کتاب نسبتا قطور برداشت.اما به سن و سالش نمی خورد.تشکر کرد و رفت بیرون.

میدونستم به دردش نمی خوردو آنها را بر می گرداند.چند دقیقه بعد بلند شدم، و با اشتیاق دو سه تا کتاب که به سنش می خوردرا جدا کردم و برایش بردم.توی اتاقش نبود...دیدم توی آشپزخانه است، کتابها را گذاشته روی صندلی و رفته روی کتابها تا برسد به ظرف شکلات خوری!

داستان کوتاه: برایت آرزوی کافی می کنم

در فرودگاه گفتگوی لحظات آخر بین مادر و دختری را شنیدم :
هواپیما درحال حرکت بود و آنها همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: " دوستت دارم و آرزوی کافی برای تومیکنم."
دختر جواب داد: " مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم ."
آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر بطرف پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می توانستم ببینم که می‌خواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمی‌خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولی خودش با این سؤال اینکار را کرد: " تا حالا با کسی خداحافظی کردید که می‌دانید برای آخرین بار است که او را می‌بینید؟ "
جواب دادم: " بله کردم. منو ببخشید که فضولی می‌کنم چرا آخرین خداحافظی؟ "
او جواب داد: " من پیر و سالخورده هستم او در جای خیلی دور زندگی می‌کنه. من چالش‌های زیادی را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود . "
" وقتی داشتید خداحافظی می‌کردید شنیدم که گفتید " آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. " می‌توانم بپرسم یعنی چه؟ "
او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: " این آرزویست که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت داشتند که اینرا به همه بگن."
او مکثی کرد و درحالیکه سعی می‌کرد جزئیات آنرا بخاطر بیاورد لبخند بیشتری زد و گفت: " وقتی که ما گفتیم " آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. " ما می‌خواستیم که هرکدام زندگی ای پر از خوبی به اندازه کافی که البته می‌ماند داشته باشیم. " سپس روی خود را بطرف من کرد و این عبارتها را که در پائین آمده عنوان کرد :
" آرزوی خورشید کافی برای تو می‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره است. آرزوی باران کافی برای تو می‌کنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد .
آرزوی شادی کافی برای تو می‌کنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد .
آرزوی رنج کافی برای تو می‌کنم که کوچکترین خوشی‌ها به بزرگترینها تبدیل شوند .
آرزوی بدست آوردن کافی برای تو می‌کنم که با هرچه می‌خواهی راضی باشی .
آرزوی از دست دادن کافی برای تو می‌کنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی .
آرزوی سلام‌های کافی برای تو می‌کنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحتری داشته باشی ."
بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت ...
می گویند که تنها یک دقیقه طول می‌کشد که دوستی را پیدا کنید٬ یکساعت می‌کشد تا از او قدردانی کنید اما یک عمر طول می‌کشد تا او را فراموش کنید ...
اگر دوست دارید این را برای کسی که هرگز فراموش نمی‌کنید بفرستید ...
تقدیم به شما دوستان عزیزم آرزوی کافی برایتان می کنم..

داستان کوتاه/فقط دردش کم باشه

رامبد کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .
همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد .
وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... .

مغازه دار میگه : به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ...
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .
- فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه !

بیست و چهار داستان برگزیده ی آنتون چخوف

آنتون پاولوویچ چـِخوف

به روسی: Анто́н Па́влович Че́хов

بیست ونه ژانویه، ۱۸۶۰ /  پانزده ژوئیه، ۱۹۰۴

از نمایشنامه‌نویسان برجسته روسی و نویسنده داستان‌های کوتاه بود.
چخوف در ۲۹ ژانویهٔ 1860 در بندر تاگانروک، در شمال قفقاز، به دنیا آمد. پدرش مغازه ‌دار و شیفتهٔ آثار هنری بود و همین شیفتگی او را از داد و ستد باز داشت و به ورشکستگی کشاند. چخوف در دورانی که در دانشگاه مسکو به تحصیل پزشکی مشغول بود با نوشتن قطعه‌های کوتاه برای مجلات کمدی، زندگی مادر، خواهر و برادران‌اش را تامین می‌کرد. او در ۱۸۸۶ به طور جدی به نوشتن پرداخت و از این زمان به بعد بود که نوشتن، به بهای از دست رفتن فرصت تمرین طب، سراسر وقت‌اش را می‌گرفت.


چخوف داستان‌نویس
چخوف نخستین مجموعه داستان‌اش را دو سال پس از دریافت درجهٔ دکترای پزشکی به چاپ رساند. سال بعد انتشار مجموعه داستان "هنگام شام" جایزه پوشکین را که فرهنگستان روسیه اهدا می‌کرد، برای‌اش به ارمغان آورد. چخوف بیش از هفتصد داستان کوتاه نوشته‌است. در داستان‌های او معمولا رویدادها از خلال وجدان یکی از آدم‌های داستان، که کمابیش با زندگی خانوادگی "معمول" بیگانه‌است، تعریف می‌شود. چخوف با خودداری از شرح و بسط داستان مفهوم طرح را نیز در داستان‌نویسی تغییر داد. او در داستان‌های‌اش به جای ارائهٔ تغییر سعی می‌کند به نمایش زندگی بپردازد. در عین حال، در داستان‌های موفق او رویدادهای تراژیک جزئی از زندگی روزانهٔ آدم‌های داستان او را تشکیل می‌دهند.


چخوف نمایش‌نامه‌نویس
"ایوانف" (۱۸۸۷) نخستین نمایشنامه‌ی بلند چخوف، در مقایسه با سایر نمایش‌نامه‌های وی اثری خام‌دستانه دربارهٔ خودکشی مرد جوانی است که بی‌شباهت به چخوف نیست. یکی دو نمایش‌نامهٔ بعدی چخوف هم چندان موفق از کار در نیامد تا اینکه با اجرای نمایش "مرغ دریایی" (۱۸۹۷) در سالن تئاتر هنری مسکو چخوف طعم نخستین موفقیت بزرگ‌اش را در زمینهٔ نمایش‌نامه‌نویسی چشید. همین نمایش‌نامه دو سال قبل از آن در سالن تئاتر الکساندریسکی در سنت پترزبورگ با چنان عدم استقبالی روبه‌رو شده بود که چخوف در میانهٔ دومین شب نمایش آن، سالن را ترک کرده بود و قسم خورده بود دیگر هرگز برای تئاتر چیزی ننویسد. اما همان نما یش‌نامه در دست بازیگران چیره‌دست تئاتر هنر مسکو چخوف را به مرکز توجه همهٔ منتقدان و هنردوستان تبدیل کرد. بعدها با وجود اختلافاتی که میان چخوف و کنستانتین استانیسلوفسکی ـ کارگردان نمایش‌نامه‌های وی ـ پیش آمد آثار دیگری از چخوف ـ همچون "عمو وانیا" (۱۸۹۹)، "سه خواهر" (۱۹۰۱) و... نیز بر همان صحنه به اجرا در آمد. عمدهٔ اختلاف چخوف و استانیسلوفسکی بر سر نحوهٔ اجرای نمایش‌نامه‌ها بود. چخوف اصرار داشت که نمایش‌نامه‌ها کاملا کمدی هستند و استانیسلوفسکی مایل بود بر جنبهٔ تراژیک نمایش‌نامه‌ها تاکید کند.


مرگ چخوف
در ۱۵ ژوئیه ۱۹۰۴ چخوف بر اثر بیماری سل چشم از جهان فرو بست. او را در مسکو به خاک سپردند. با مرگ چخوف نمایش‌نامه‌های وی شهرت جهانی یافتند و چخوف به عنوان یکی از بزرگ‌ترین داستان‌نویسان و نمایشنامه‌نویسان مدرن شناخته شد. اکنون با آن که نزدیک به صد سالی از درگذشت چخوف گذشته، پیوسته بر شهرت و اعتبار پایگاه ادبی او افزوده شده‌است.

دانلودکنید: بیست و چهار داستان برگزیده ی آنتون چخوف

ادامه نوشته

داستان کوتاه/پیرمرد و دریا

پیرمرد یک بار دیگر احساس ضعف کرد اما با تمام قدرتش هم چنان ماهی بزرگ را نگه داشته بود. پیر مرد اندیشید من تکانش دادم.شاید این بار بتوانم به کنار قایق بیاورمش.
باز اندیشید ای دست ها طناب را بکشید. ای پاها محکم باشید.ای سر تا می توانی ایستادگی کن.هوشیار باش.تو هیچ وقت تسلیم نشدی.این بار ماهی را به کنار قایق می آورم.
اما وقتی پیرمرد همه ی قدرتش را به کار گرفت و پیش از آن که ماهی به قایق نزدیک شود شروع به کشیدنش کرد ماهی ناگهان به پهلو برگشت و دوباره خودش را راست کرد و شنا کنان دور شد.
پیرمرد اندیشید:((ای ماهی هر گور شده مجبوری بمیری.مگر تو هم مجبوری مرا بکشی؟))
پیش خودش گفت اینجور کاری از پیش نمی رود. دهانش به قدری خشک شده بود که نمی توانست چیزی بگوید اما توانست دستش را دراز کند و آب بردارد.اندیشید این بار باید به کنار قایق بیاورمش.حالم برای چرخش های خیلی بیش از این خوب نیست.به خودش گفت بلی حالت خوب است. تا ابد حالت خوب است.

پیرمرد و دریا ص 186

داستان کوتاه/عشق ابدی

پیرمرد صبح زود از خانه بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود. در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان ماشینی به او زد. به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.

پس از پانسمان زخم ها، پرستاران از او خواستند که آماده شود تا از استخوان هایش عکسبرداری شود. پیرمرد به فکر فرو رفت و یکباره از جا بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت. به پرستاری که می خواست مانع رفتنش شود گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستار سعی کرد او را برای ماندن و ادامه درمان قانع کند ولی موفق نشدند. از پیرمرد دلیل عجله اش را پرسید.

در جواب گفت: زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!

پرستار گفت: اصلا نگران نباشید. ما به او خبر می دهیم که امروز دیرتر می رسید.

پیرمرد جواب داد: متاسفم! او بیماریِ فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با تعجب پرسید: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید در حالی که شما را نمی شناسد؟

پیرمرد با صدایی غمگین و آرام گفت: اما من که می دانم او کیست!

 

عاشقانه تا پیری

بيا همديگر را بدزديم

با خودم مي‌گويم اگر كنارت بودم، اگر در سايه تو قدم مي‌زدم، اگر لبخند مي باريدي، زندگي‌مان غير از فصل بهار نداشت و بهارمان تمام ماه‌هايش ارديبهشت بود.

با خودم مي‌گويم، باران كه ببارد ـ كه حتما مي‌بارد ـ دو نفرمان مي‌دويم تا آخر باران، مي‌دويم زير چتري يك نفره و آسمان با تمام ابرهايش، با تمام خورشيد و ماه و ستارگانش نمي‌تواند خيس‌مان كند، كه پسر همسايه با انگشت اتهام نگاه ببارد و به شيطنت بخندد.

با خودم مي‌گويم با تو مي‌توانستم البرز را جابه‌جا كنم، اقيانوس آرام را به تلاطم بكشانم. نگاه گرم تو يخ‌هاي قطبي را آب مي‌كرد، آنگاه تمام درياها مد برمي‌داشتند تا دست‌هاي ما. تا وضو بگيريم و نمازمان را ـ من و تو ـ به جماعت بخوانيم.

با خودم مي‌گويم اگر كنارت بودم، اگر پشت پنجره‌ها، انتظار كار هر شبه‌ات بود آنگاه:

آسمان را به شانه مي‌بردم

ماه را شب به خانه مي‌بردم
ادامه نوشته

دستان بهشتي

در روزگاري دور حدود قرن پانزدهم ميلادي، در روستايي نزديك نورنبرگ آلمان يك خانواده پر جمعيت 10 نفره زندگي مي كردند. شغل پدر خانواده كفاف زندگي آنها را نمي داد براي همين او شبانه روزي كار مي كرد تا همسر و فرزندانش احساس كمبود نكنند.

در بين فرزندان آنها دو پسر دوقلو بودند به نامهاي آلبرت و آبريش. آنها علايق يكساني هم داشتند و دوست داشتند در آينده نقاش يا مجسمه ساز شوند. آنها آكادمي هنر سوئد را براي تحصيل خود انتخاب كرده بودند.

سالها گذشت و آنها به سن دانشگاه رسيدند. اما پدر قادر به پرداخت هزينه تحصيل هردوي آنها بطور همزمان نبود. براي همين قرار شد كه قرعه كشي كنند و نفر برنده به سوئد رود و نفر بازنده با كار در معدن كمك خرج تحصيل برادرش باشد.

قرعه به نام آبريش افتاد و او به سوئد رفت وبه تحصيل در رشته نقاشي پرداخت. آلبرت هم در معدن كار مي كرد. 4 سال گذشت و حالا آبريش يك نقاش معروف شده بود. او با خوشحالي به خانه بازگشت و از آلبرت خواست تا به سوئد برود. اما دستهاي آلبرت در اثر كار در معدن خراب و ضخيم شده و انگشتانش از حالت طبيعي خارج شده بودند. او گفت: من ديگر با اين دستها قادر به نقاشي نيستم اما دستهاي تو دستهاي من هم هست. مهم اين است تو به آرزويت رسيدي.

 آبريش اشك ريخت و برادرش را در آغوش گرفت. برادري كه آينده اش را فدايش كرده بود. سالها گذشت و نام آبريش دورر (Albrecht Dürer) بعنوان بهترين نقاش رنسانس در همه دنيا پخش شد. اما ازميان همه آثارش يك نقاشي بسيار زيبا وجود دارد كه آن را از روي دستهاي برادرش آلبرت كشيده و به او هديه كرده است. يك شاهكار هنري معروف به نام "دستان بهشتي".

برای دیدن برخی از آثار وی به ادامه مطلب بروید.

ادامه نوشته

دانلود کلیله و دمنه+فایل‌های صوتی

اصل کتاب «کلیله و دمنه» هندی و به زبان سانسکریت است و « پنچاتنترا » یعنی پنج کتاب یا پنج پند دارد. نام مؤلف کتاب مشخص نیست و گویا تعدادی قصه عامیانه است که در کنار هم جمع شده.
از منظر این کتاب، انسان مطلوب کسی است که سرشار از عشق به زندگی، تحرک و پویایی باشد و با درایت از عهده حل مشکلات بر آید، تا می تواند در رویارویی با خطرها هوشمندی خود را به کار گیرد و آسان اما سربلند از ماجرا بیرون آید، از هر واقعه تجربه‌ای بیندوزد و در واقعه بعدی، آن تجربه را به کار گیرد.
پنجاتنترا خیلی زود جای خود را در ادب عالم باز کرد. در زمان ساسانیان به دستور انوشیروان، برزویه‌ی طبیب این کتاب را به پهلوی ترجمه کرد. از ترجمه اخیر در سال 570 میلادی کتابی با نام کلیلگ و دمنگ به زبان سریایی برگردانده شد. در قرن هشتم میلادی، ابن مقفع آن را به عربی ترجمه کرد و این ترجمه منشاء تمام ترجمه‌های ایرانی، اروپایی و. . . شد.
در حدود سال 539 هجری قمری نیز ابوالمعانی نصرالله بن عبدالحمید منشی کلیله و دمنه را از عربی به فارسی برگرداند. ابو المعالی مردی صاحب ذوق، نکته پرداز و سخن‌شناس بود. سرسپردگی‌اش به دانش و ادبیات، او را بر آن داشت تا خانه‌اش را مجمع فضلا و ادبا قرار دهد. در این جمع، شعر و ادب نقل محفل بود. از میان این جمع، دوستی به نام علی بن ابراهیم اسماعیل نسخه ای از کلیله و دمنه عربی به او هدیه کرد.
ابو المعالی شیفته این کتاب شد و به فکر ترجمه آن افتاد. پس دست‌به‌کار شد و ترجمه بخش‌هایی از آن را هم به نظر دوستان صاحب‌ذوق و هم به نظر بهرام شاه غزنوی رساند. تایید هر دو و تاکید آنان بر ادامه کار مشوق او گردید. احاطه او بر علوم زمان مانع از آن شد که تنها بر ترجمه خشک و یکنواختی از آن اکتفا کند. بدین ترتیب یکی از زیبا ترین نثرهای زبان فارسی به وجود آمد.
این ترجمه ترجمه بسیار زیبایی بود و از همان ابتدا شیفتگان بسیار داشت. از آن نسخه‌ها فراهم آمد و تا دوردست‌ترین سرزمین‌های پارسی‌زبان نفوذ کرد و سرمشق نویسندگان و گویندگان همه نسل‌‌ها گردید. 

اینک نسخه پی‌دی‌اف کتاب کلیله و دمنه به زبان عربی به همراه فایل‌های صوتی آن آماده دانلود است.

نسخه پی‌دی‌اف

نسخه صوتی:
بخش اول  | بخش دوم  | بخش سوم
 

قصه عینکم

قصه عینکم

رسول پرویزی


به قدری این حادثه زنده است كه از میان تاریكی‌های حافظه‌ام روشن و پرفروغ مثل روز می‌درخشد. گوئی دو ساعت پیش اتفاق افتاده، هنوز در خانة اول حافظه‌ام باقی است.
تا آن روزها كه كلاس هشتم بودم خیال می‌كردم عینك مثل تعلیمی و كراوات یك چیز فرنگی‌مأبی است كه مردان متمدن برای قشنگی به چشم می‌گذارند. دائی جان میرزا غلامرضا ـ كه خیلی به خودش ور می‌رفت و شلوار پاچه تنگ می‌پوشید و كراوات از پاریس وارد می‌كرد و در تجدد افراط داشت، به طوری كه از مردم شهرمان لقب مسیو گرفت ـ اولین مرد عینكی بود كه دیده بودم. علاقه دائی جان به واكس كفش و كارد و چنگال و كارهای دیگر فرنگی مآبان مرا در فكرم تقویت كرد. گفتم هست و نیست، عینك یك چیز متجددانه است كه برای قشنگی به چشم می‌گذارند.
 این مطلب را داشته باشید و حالا سری به مدرسه‌ای كه در آن تحصیل می‌كردم بزنیم ...

نسخه پی دی اف

ادامه نوشته