داستان کوتاه/پیرمرد و دریا
پیرمرد یک بار دیگر احساس
ضعف کرد اما با تمام قدرتش هم چنان ماهی بزرگ را نگه داشته بود. پیر مرد
اندیشید من تکانش دادم.شاید این بار بتوانم به کنار قایق بیاورمش.
باز
اندیشید ای دست ها طناب را بکشید. ای پاها محکم باشید.ای سر تا می توانی
ایستادگی کن.هوشیار باش.تو هیچ وقت تسلیم نشدی.این بار ماهی را به کنار
قایق می آورم.
اما وقتی پیرمرد همه ی قدرتش را به کار گرفت و پیش از آن
که ماهی به قایق نزدیک شود شروع به کشیدنش کرد ماهی ناگهان به پهلو برگشت و
دوباره خودش را راست کرد و شنا کنان دور شد.
پیرمرد اندیشید:((ای ماهی
هر گور شده مجبوری بمیری.مگر تو هم مجبوری مرا بکشی؟))
پیش خودش گفت
اینجور کاری از پیش نمی رود. دهانش به قدری خشک شده بود که نمی توانست چیزی
بگوید اما توانست دستش را دراز کند و آب بردارد.اندیشید این بار باید به
کنار قایق بیاورمش.حالم برای چرخش های خیلی بیش از این خوب نیست.به خودش
گفت بلی حالت خوب است. تا ابد حالت خوب است.
پیرمرد و دریا ص 186