خوشحالی ترسناک..

گفت: خیلی می ترسم؛
گفتم: چرا؟
گفت: چون از ته دل خوشحالم، این جور خوشحالی ترسناک است…
پرسیدم: آخه چرا؟
جواب داد: وقتی آدم این جور خوشحال باشد
سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد!

کتاب «بادبادک باز»

من هم خیلی خوشحال بودم.. خیلی!

شعر بی نام

شادمان هرگز نیست         

در قفس هیچ قناری، ای دوست!         

هیچ آهو در دام         

هیچ ماهی بر خاک.        

          

من قناری اسیری هستم.

آهوی در یک دام.

ماهی یی دور از آب.

شعرازکامبیزصدیقی کسمایی

"غمگین"، برگردان اثری از مصطفی لطفی المنفلوطی

"غمگین"، برگردان اثری از مصطفی لطفی المنفلوطی

متن زیراز نوشته‌های زیبای مصطفی لطفی المنفلوطی گزینش و ترجمه شده است.

"غمگین..."

می‌دانی...باروزگار پیمان بسته‌ای که درهمه حال باب میلت رفتارکند؛ آنچه را که دوست داری به توبدهد و آنچه راکه بدمی‌انگاری از تودورکند! پس سزاوارحال تواست که باهرناکامی و شکستدرراه رسیدن به آرزوهایت، زانوی غم درآغوش بگیری.

می‌دانی...ازسرشت روزگار دربخشیدن و پس گرفتن همین بس که آن چیزی را نمی‌بخشد مگراینکه برگشته و ازتوبازمی‌ستاند. این سنت و رفتار روزگارباهمه فرزندانش است، چه آنها که درپناه کاخ و چه آنها که درپناه کوخ هستند. پس از غم‌هایت بکاه و اشک‌هایت راپاک کن؛ چراکه تو اولین دردمندروزگارنیستی و دردتو درمیان مصیبت‌ها و غم‌های زمانه چیزبزرگ نویی به شمارنمی‌آید!

تو غمگینی... چراکه ستاره امیدی–سوسوزنان- درآسمان زندگیت می‌تپد و نور دیده و سُروردل تو است؛ حال آنکه دریک چشم به هم زدن آن را گم کرده و نخواهی یافت. ازاندازه آرزوهایت که بکاهی غم‌های زیادی نخواهی داشت و اگرخوب بنگری آن ستاره را جزیک رعدوبرق گذرا نخواهی یافت؛ اینجاست که طلوع و غروبش خم به ابرویت نخواهدآورد.

خوشبخت‌ترین مردم کسی است که بابه دست آوردن نعمتی به دیده انکار و شک به آن می‌نگرد و هردَم درانتظار ازدست دادن آن است. اگرماند که چه بهتر، وگرنه ازقبل برای ازدست دادنش آماده بود.

اگرشادیِ زمان تولد نبود، گریه زمان مرگ هم نبود.

اگراعتماد به پایداری دارایی نبود، بی‌تابی‌های زمان فقرهم نبود.

و اگر فرصت دیدار نبود، غم جدائی هم نبود.

ترجمه: مسلم سلیمانی

از نوشته‌های«مصطفی لطفی المنفلوطی»

*منفلوطی از نویسندگان اجتماعی و مردم دوست قرن 19 کشورمصراست.

 

"درتاریکی شب"، ترجمه اثری زیبا از جبران خلیل جبران

"درتاریکی شب"، ترجمه اثری زیبا از جبران خلیل جبران

درتاریکی شب...

ای رهروان روشنای روز –درتاریکی بی پایان شب- شماراصدامی‌زنیم! آیا فریادمان را می‌شنوید؟!روح مردگانمان را به سوی شما فرستادیم؛ آیا چیزی از گفته‌های پیام‌‌آورانمان فهمیدید؟!

نفس‌هایمان را روی شانه نسیم‌های شرقی گذاشتیم؛ آیابه سواحل دورتان رسیدند و بارهای سنگینشان را دربرابرتان برزمین گذاشتند؟! آیااز حال ما خبرداشتید که اینگونه برای نجاتمان برخاستید یا نفستان ازجای گرم بلندمی‌شود که گفتید: آیا روشنانشینان می‌توانند کاری برای شب‌زدگان کنند؟ بگذاریم مردگان، مردگان خودرا به خاک بسپارند و مشیت الهی انجام شود. یعنی، خواست الهی محقق شود. ولی آیامی‌توانید خودرابالاترازاین که هستید بکشید تا خداوند شمارا بنا به خواسته و مشیت خود و برای یاری ما، دگرگون سازد؟!

درتاریکی شب یکدیگر را صدامی‌زنیم.

 درتاریکی شب برادر، برادرش را و مرد، زنش را و عاشق، معشوقش راصدامی‌کند. آنگاه که صداهایمان در اوج آسمان به هم می‌آمیزد، مرگ لَختی با پوزخند دربرابرمان ایستاده و سپس روبه سوی سرخی دورافق می‌رود.

درتاریکی شب یکدیگر را صدامی‌کنیم. درتاریکی شب فریادمی‌کشیم و کمک می‌خواهیم و حال آنکه شبح مرگ میان ماست. بال‌های سیاهش چادری به روی مامی‌کشد و دست‌های ترسناکش روحمان را به پرتگاه می‌کشاند؛ ولی چشم‌های آتشینش همچنان روبه شفق است.

درتاریکی شب، مرگ می‌رود و ماپشت سراو باترس و گریه می‌رویم. کسی ازما توان ایستادن ندارد و هیچ کس امید به ایستادن ندارد.

درتاریکی شب به دنبال مرگ می‌رویم و هربارکه مرگ سربرمی‌گرداند،هزارنفرازمابه کناره‌های راه می‌افتد. هرکس که می‌افتد به خواب ابدی فرومی‌رود و آنان که نمی‌افتند همچون خزیدن ماه ادامه داده و می‌دانند که خواهندافتاد و به دیگرخفتگان می‌پیوندند. ولی مرگ همچنان خیره به سوی شفق می‌رود.

درتاریکی شب برادر، برادرش را و پدر، فرزندانش را و مادر، کودکانش را صدامی‌زند و همه ما ازگرسنگی و ناتوانی به خودمی‌پیچیم. اما مرگ گرسنگی و تشنگی نمی‌داند؛ او روح و پیکر ما را مکیده و ازخون و اشک‌هایمان نوشیده وبا این حال سیرنمی‌شود.

درپاس اول شب، کودک، مادرش را صدازده و می‌گوید: مادر!!! من گرسنه ام. مادر هم می‌گوید: عزیزدلم! کمی تاب بیاور.

درپاس دوم شب، دوباره کودک مادرش را صدازده و می‌گوید: مادر! من گرسنه ام نان می‌خواهم. مادرجواب می‌دهد:فرزندم من نان ندارم.

درپاس سوم شب، مرگ به سوی مادر و کودکش رفته و سیلی بال‌هایش، آن دورا دربستر راه به خواب ابدی فروبرده و همچنان روبه شفق می‌رود.

هنگام صبح مرد به دنبال نان به مزرعه‌ها می‌رود و جزخاک و سنگ چیزی نمی‌بیند و ظهر، ناتوان و دست خالی پیش زن و بچه‌هایش برمی‌گردد. غروب که می‌شود، مرگ به سراغ مرد و همسر و بچه‌هایش رفته و می‌بیند که آنها نیزبه خواب رفته‌اند و با خنده دوباره روبه سوی شفق به راه می‌افتد.

صبح، مردکشاورز جواهرات زن و دخترانش را درجیب گذاشته و درِکلبه‌اش رابسته و به شهرمی‌رود تا بافروش آن آرد بخرد. هنگام عصربدون هیچ نان و جواهری به کلبه برگشته و زن و دخترانش رامرده می‌یابد، حال آنکه چشمهایشان همچنان روبه سوی "هیچ و پوچ" بازمانده است؛ مَرد دست هایش را به طرف آسمان بلندکرده و سپس همچون پرنده شکارشده به زمین می‌افتد. غروب که می‌شود مرگ به سوی کلبه می‌رود و کشاورز و زن و دختران اورا خوابیده دیده و می‌خندد و سپس دوباره روبه شفقِ دورمی‌رود.

ترجمه: مسلم سلیمانی

ازنوشته‌های «جبران خلیل جبران»

 

بهاررا به انتظاربنشين/شعرترجمة

قدوم الربيع

إذا أغلقت الشتاء أبواب بيتك ..
وحاصرتك تلال الجليد من كل مكان ..
فانتظر قدوم الربيع وافتح نوافذك لنسمات الهواء النقي !
وانظر بعيدا فسوف ترى أسراب الطيور وقد عادت تغني ..
وسوف ترى الشمس وهي تلقي خيوطها الذهبيه فوق أغصان الشجر ..
لتصنع لك عمراً جديداً وحلماً جديداً .. وقلباً جديداً !

ترجمه فارسي:
آنگاه که زمستان درهای خانه را به رویت بسته نگاه دارد..
و از هرطرف توده های یخ تورا در میان بگیرند..
تو آمدن بهار را به انتظاربنشین و پنجره های خانه ات را به روی وزشهای پاک هوا بگشای!
دوردست ها را به تماشابنشین؛ آنگاه دسته پرندگان را خواهی دید که برای آواز برگشته اند..
خورشید را خواهی دید که گیسوان طلائیش را روی شاخه های درختان ریخته ..
تا از برای تو عمر و رؤیا و دلی نو بسازد!

برای ادبی شدن ترجمه تاحدی از ترجمه دقیق برخی واژه ها دورشدم.
برآن هستم تا متون و نثرهای زیبا را برایتان برگردان کنم.
مسلم سلیمانی

شعری از نزارقبانی همراه با ترجمه فارسی/الحب

http://s1.picofile.com/file/7551631177/4mloj10.jpg
اتسائل دائماً نفسی

لماذا لایکون الحب فی الدنیا

لکل الناس..کل الناس

مثل أشعة الفجر

لماذا لایکون الحب مثل الخبز والخمر؟

ومثل الماء في النهر

ومثل الغیم، والامطار

والاعشاب والزهر

ألیس الحب للانسان

عمراً داخل العمر؟

لماذا لایکون الحب في بلدي

طبیعیا

کأیة زهرة بیضاء

طالعة من الصخر
شعر از نزار قبانی

ترجمه فارسی
همواره از خود می پرسم

چرا عشق در دنیا

برای تمام انسانها .. تمام انسانها

چون پرتو سپیده دمان نیست

چرا عشق چون نان وشراب نیست؟

چونان آب روان رود

چون سبزه وگل

مگر نه این است که عشق برای انسان

چون حیاتی دوباره در زندگی اوست؟

چرا عشق در سرزمین من

طبیعی نیست

چون هر شکوفه سپیدی

که از دل سنگ روئیده باشد

خاطره ها

خاطرات خیلی عجیب هستند!

گاهی می خندیم به روزهایی که گریه می کردیم . . .

گاهی گریه می کنیم به یاد روزهایی که می خندیدیم . . .

پرنده

براي پريدن، خلوتگه بی نام

لازم نيست پرنده باشم !


همين كه بخندي، 

بال درمي آوردم .

پاییز را دوست دارم

پاییز را دوست دارم

 به خاطر غریب و بیصدا آمدنش

 به خاطر رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش

 به خاطر خش خش گوش نواز برگهایش

 به خاطر صدای نم نم باران های عاشقانه اش

 به خاطر رفتن و رفتن ....و خیس شدن زیر باران های پاییزی

 به خاطر بوی مست کننده خاک باران خورده کوچه ها

به خاطر غروبهای نارنجی و دلگیرش

به خاطر شب های سرد و طولانی اش

 به خاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام

به خاطر پیاده روی های شبانه ام

به خاطر بغضهای سنگین انتظار

 به خاطر اشکهای بی صدایم

 به خاطر سالها خاطرات پاییزی ام

به خاطر تنهایی جوانی ام

به خاطر اولین نفسهایم

 به خاطر اولین گریه هایم

به خاطر اولین خنده هایم

به خاطر دوباره متولد شدن

به خاطر رسیدن به نقطه شروع سفر

به خاطر یک سال دورتر شدن از اغاز راه

 به خاطر یک سال نزدیکتر شدن به پایان راه

 به خاطر غریبانه و بی صدا رفتنش

 پاییز را دوست دارم به خاطر خود پاییز

و

من عاشقانه پاییز را دوست دارم.

 

سرانجام

رسیده ام به حس برگی که می داند

باد از هر طرف که بیاید

سرانجامش افتادن است ...

جالبک!!!


به کسانی که پشت سر شما حرف می زنند، بی اعتنا باشید!

آنها به همانجا تعلق دارند؛ یعنی دقیقا پشت سر شما...!

اس ام اس/پیامک های ادبی زیبا

پیامک های ادبی زیباhttp://s3.picofile.com/file/7413269672/sm.jpg
تو را من چشم در راهم
همه هنگام...
نه چون نیما که می گوید:
شباهنگام
***************
هان سهراب بایست!
قایقت جا دارد؟
من هم از همهمه ی داغ زمین بیزارم
*****************
آخرین برگ سفرنامه ی باران این است
که زمین چرکین است!!!!!!!!
****************
تاچشم به هم زدیم یک سال گذشت
مانند پرنده ای سبکبال گذشت
یک سیصد وشصت وچند روز واندی
هرچند که بد ولی به هرحال گذشت
*******************
تشنه که می شوم سر می کشم دلتنگی ات را
بغض بالا می آورم
*****************
خدایا عشق مهرویان عالم

به رنج بی وفایی ها نیرزد


هزاران سال و ماه آشنایی


به یک روز جدایی ها نیرزد(مهدی سهیلی)

********************
من تمنّا کردم

که تو با من باشی


تو به من گفتی:


- هرگز، هرگز ...


پاسخی سخت و درشت


و مرا غصۀ این


هرگز


کشت.

ادامه نوشته