"درتاریکی شب"، ترجمه اثری زیبا از جبران خلیل جبران
"درتاریکی شب"، ترجمه اثری زیبا از جبران خلیل جبران
درتاریکی شب...
ای رهروان روشنای روز –درتاریکی بی پایان شب- شماراصدامیزنیم! آیا فریادمان را میشنوید؟!روح مردگانمان را به سوی شما فرستادیم؛ آیا چیزی از گفتههای پیامآورانمان فهمیدید؟!
نفسهایمان را روی شانه نسیمهای شرقی گذاشتیم؛ آیابه سواحل دورتان رسیدند و بارهای سنگینشان را دربرابرتان برزمین گذاشتند؟! آیااز حال ما خبرداشتید که اینگونه برای نجاتمان برخاستید یا نفستان ازجای گرم بلندمیشود که گفتید: آیا روشنانشینان میتوانند کاری برای شبزدگان کنند؟ بگذاریم مردگان، مردگان خودرا به خاک بسپارند و مشیت الهی انجام شود. یعنی، خواست الهی محقق شود. ولی آیامیتوانید خودرابالاترازاین که هستید بکشید تا خداوند شمارا بنا به خواسته و مشیت خود و برای یاری ما، دگرگون سازد؟!
درتاریکی شب یکدیگر را صدامیزنیم.
درتاریکی شب برادر، برادرش را و مرد، زنش را و عاشق، معشوقش راصدامیکند. آنگاه که صداهایمان در اوج آسمان به هم میآمیزد، مرگ لَختی با پوزخند دربرابرمان ایستاده و سپس روبه سوی سرخی دورافق میرود.
درتاریکی شب یکدیگر را صدامیکنیم. درتاریکی شب فریادمیکشیم و کمک میخواهیم و حال آنکه شبح مرگ میان ماست. بالهای سیاهش چادری به روی مامیکشد و دستهای ترسناکش روحمان را به پرتگاه میکشاند؛ ولی چشمهای آتشینش همچنان روبه شفق است.
درتاریکی شب، مرگ میرود و ماپشت سراو باترس و گریه میرویم. کسی ازما توان ایستادن ندارد و هیچ کس امید به ایستادن ندارد.
درتاریکی شب به دنبال مرگ میرویم و هربارکه مرگ سربرمیگرداند،هزارنفرازمابه کنارههای راه میافتد. هرکس که میافتد به خواب ابدی فرومیرود و آنان که نمیافتند همچون خزیدن ماه ادامه داده و میدانند که خواهندافتاد و به دیگرخفتگان میپیوندند. ولی مرگ همچنان خیره به سوی شفق میرود.
درتاریکی شب برادر، برادرش را و پدر، فرزندانش را و مادر، کودکانش را صدامیزند و همه ما ازگرسنگی و ناتوانی به خودمیپیچیم. اما مرگ گرسنگی و تشنگی نمیداند؛ او روح و پیکر ما را مکیده و ازخون و اشکهایمان نوشیده وبا این حال سیرنمیشود.
درپاس اول شب، کودک، مادرش را صدازده و میگوید: مادر!!! من گرسنه ام. مادر هم میگوید: عزیزدلم! کمی تاب بیاور.
درپاس دوم شب، دوباره کودک مادرش را صدازده و میگوید: مادر! من گرسنه ام نان میخواهم. مادرجواب میدهد:فرزندم من نان ندارم.
درپاس سوم شب، مرگ به سوی مادر و کودکش رفته و سیلی بالهایش، آن دورا دربستر راه به خواب ابدی فروبرده و همچنان روبه شفق میرود.
هنگام صبح مرد به دنبال نان به مزرعهها میرود و جزخاک و سنگ چیزی نمیبیند و ظهر، ناتوان و دست خالی پیش زن و بچههایش برمیگردد. غروب که میشود، مرگ به سراغ مرد و همسر و بچههایش رفته و میبیند که آنها نیزبه خواب رفتهاند و با خنده دوباره روبه سوی شفق به راه میافتد.
صبح، مردکشاورز جواهرات زن و دخترانش را درجیب گذاشته و درِکلبهاش رابسته و به شهرمیرود تا بافروش آن آرد بخرد. هنگام عصربدون هیچ نان و جواهری به کلبه برگشته و زن و دخترانش رامرده مییابد، حال آنکه چشمهایشان همچنان روبه سوی "هیچ و پوچ" بازمانده است؛ مَرد دست هایش را به طرف آسمان بلندکرده و سپس همچون پرنده شکارشده به زمین میافتد. غروب که میشود مرگ به سوی کلبه میرود و کشاورز و زن و دختران اورا خوابیده دیده و میخندد و سپس دوباره روبه شفقِ دورمیرود.
ترجمه: مسلم سلیمانی
ازنوشتههای «جبران خلیل جبران»