خذني بحضنك خاف علي
حسسني بوجودك فيّ
مابعرف قيمة عيني
غيرلما يشوفوك
خذني بحضنك خاف علي
حسسني بوجودك في
أنا روحي و عينيّ و قلبي
خلقوا تايحبوك...
حسسني بوجودك فيّ
مابعرف قيمة عيني
غيرلما يشوفوك
خذني بحضنك خاف علي
حسسني بوجودك في
أنا روحي و عينيّ و قلبي
خلقوا تايحبوك...
سامان جان از همین منبر اعلام کنم که پیامت رو دیدم و یه ایمیل برات فرستادم. اینجا فقط اومدم بگم که ممنونم از اینکه دوست خوبی برام بودی و وفاداری رو بهم یاد دادی و اینکه دوستی یعنی چی و دوست داشتن فاصله نمیشناسه و از صمیم قلبم برات آرزوهای خوب خوب میکنم و امیدوارم سربازیت رو با خاطرههای خوب تموم کنی و بیای تو زمینهای که (شبکه و کامپیوتر) واقعا لایقش هستی یه پست داشته باشی و همچنین تشکر میکنم خیلی چیزهایی که بهم یاددادی و بعد جدایی اجباریمون من رو ناخودآگاه به یاد تو میندازه و عشقم رو بهت شعلهورتر میکنه.
از دوستی باهات افتخار میکنم و از همین جا میگم خیلی خیلی دوسِت دارم؛ هرجای این دنیا که باشی ...
به امید دیدار سامان جان
این هوای بارونی، قدم زدن می طلبه. بارون خیس شدن داره. مثل حس اون لحظه هایی که حس خیس شدن با گریه رو داری. قدم زدن هم حس می طلبه. تنهایی که زیرش قدم بزنی یه سنگینی هم تو دلت باهات میاد. یه سنگینی که تا مرز چشمات بالا میاد و میره تو گلوت گیر می کنه. از اون سنگینی ها که تو گریه های تنهاییت حس می کنی.
اما دو نفری که باشه. دو نفری که بارون رو دوتایی می فهمند. از بارون هم خاطره می سازند. بارون رو همیشه دوست می دارند. حال لحظه ای بهت دست میده که از شوق می زنی زیر گریه. گریه ای که هرچه بیشتر بگیره لبخندت از ته دلت بیرون میاد. این بارون هم شبیه اونه. دیگه هیچ سنگینی تو دلت حس نمی کنی.
من اما زیر بارون راه میرم و به تو فکر می کنم.. می ترسم عاشقت بشم و به قدم زدن تو بارون دعوتت کنم. می ترسم عاشقت بشم و تو بری و من بمونم و بارون و بغض و خاطره های کشنده.
هم می ترسم عاشقت نشم و جوانی بره و من بمونم و بارون و حسرت روزایی که خیس بارون نشدیم.
«خیالنوشت»
شبهای زیادی رو به این امید سرکردم که شاید یک روز، واقعا روزدیگری باشه. یه روزی که آدمهاش آدمهای دیگری باشن. آدمهای دوروبرم واسه سلام دادن به هم دیگه سر و دست بشکونن. آدمهای دور و برم به صرف یه فنجان درددل دعوتت کنن. یه روزی که درک کنن واقعا گاهی باید ساعتها ساکت موند و بیسروصدا باهم حرف زد و اینکه گاهی باید ساعتها گریه کنی و اینکه گاهی باید فکر شکم روحت رو هم بکنی تا از گشنگی دَله نشه. یه روزی که آدمها یه همدل واسه خودشون پیدا کنن نه یه همجنس. روزی که من شاید نبینم!
یک سال روزها به سختی گذشتند.
تنها تو مرا به خلوتت بردی،.... تو
غم های مرافقط تو، می خوردی،... تو
من قطره به قطره آب می رفتم تو
خاکسترداغ، درمی آوُردی تو
با بیست نخ ازبرادرانت دیدیم
نه فارس، نه لر، نه ترک، نه کُردی، تو
امابه زبان گرم مادرزادیت
گفتی که تو زنده باش و پس،...مُردی تو
مسلم سلیمانی
این روزاپی یه خونه بایه همخونه می گردم
منوبی گریه بفهمین من یه عمره دردکردم
میشه وقتی خسته میشی ازهمه بیزارباشی
بری زیرچتربارون دنبال دیوارباشی
توی لحظه هام که باشی پرازعاشقونه میشم
امااین فقط توخوابامه دارم دیوونه میشم
یه پای عاشقی ما داره انگاری می لنگه
منومی ترسونی ازعشق که یه دل داری وسنگه
مسلم سلیمانی – فروردین 92
*دوشنبه داشتم
از جلو اداره پست رد می شدم. هوایی شدم رفتم دفترچه خدمتم رو گرفتم و حالا با دو
تا بازوی واکسن خورده و کلی مهر و امضاء دفترچه کامل شده؛ فقط مونده یه گواهی
فراغت از تحصیل که تحصیلات تکمیلی و آموزش دانشکده مون خیلی اذیتم کردند. اونم
درست شد بریم یه هوایی به سر کچلمون بخوره، بلکه حالمون عوض شد. تا خدا چی بخواد؛
برگردم برای ادامه نحصیل یا ...
* عیدمون هم که این جوری تموم شد... . "عباس جان" روحت شاد. هرگز فراموش نمی شی!!!
روز
جای شب را میگیرد،
ابر روی خورشید را میگیرد،
باد فکر وزیدن
میگیرد،
خورشید، سرخی میگیرد،
پشت کوه آرام آرام...
غروب میگیرد،
دلم
...
دلم میگیرد،
باران میگیرد...
***
روزهای قشنگیاست؛ پائیز را
میگویم...دوستش دارم. زرد-زردِ وجودش را به بهار نمیدهم.
بارانهایش خیس شدن
دارد. چاییهای بعدباران...
کاش یاران هم بودند؛ سامان، رضا، منصور، طاهر، اصغر،
حسین واحدی، میثم، حسین رستمی، مهدی، نصرالله، جابر، هادی،
امین،...
حتی حاج نعمت که ماجراهای خاص خودش راداشت، سامان خان موشک
کروزش که یادت هست؟! عصبی بودن دوست داشتنیترت میکرد. برخلاف آنهایی که الان
لبخندهایشان هم آزارم میدهد.
طرزتهیه ماکارونیت را هنوز دارم سامان. باید یک نسخه اسکن بگیرم و جاودانگی
نگاهش دارم.سامان باتوهستم!
سامان عزیز!! یادت هست زدی لیوان خورد به
دیوار و پخش شد کف اتاق؟!منصوراسکُل گونه، بی آنکه متوجه خرده هایش شود رویش راه
میرفت...
شام دم در را چطور؟!!! فیلمش را باتصویربرداری حسین خوش خیال،
در"یوتیوب" میتوانی ببینی!
رضای
عزیزم که
اواخر به "گالا" معروف شده بود. صبح که میشد بایک اعصاب خردکنی کتری را برمیداشت
و باسروصدا میرفت آب روی اجاق بگذارد.
آخ چقدر حال میداد آن
صحنه؛
بعددنبال موردی به نام"..." کیف من بدبخت، کمدمنصور، کمدمن، زیرتشک، کشوی
دوم مرا، زیربالشم، ... را و درآخر آرام ازخودم میپرسید و من ... ؛ ای بمیرم
برایت!
زیرچشمی تا درآشپزخانه مشایعتش می کردم و غیبش که میزد، از زیرپتو
میپریدم و صدای چِک چِک شیرآب آشپزخانه را بامشت و لگدخفه میکردم. چقدر من باصدای
این شیرشکنجه شدم خدایا!!!!
عاقبت هم با چای و آن ویفرهای همیشه موجود در کیف
رضا زودتر از همه هم سوئیتیها دربالکن مینشستیم و نیم، سه ربع دقیقه، ... باتأخیر
میرسیدیم کلاس استادمقدسی.
منصور که
همیشه تا پنج صبح بیداربود، البته من کوتاه میآیم و فاش نمیکنم که یک بامداد فیلم
24 گیگابایتی "ارباب حلقهها" را از ساعت دوبامداد تا ده و نیم صبح تماشاکرد؛ تازه
چندقسمتش را نتوانسته بودبیاورد و ازدستش دررفته بود...بگذریم! و روز جزوه که
برمیداشت به یاران اصحاب کهف میپیوست.
حسین رستمی، با خواب بیست و
چهارساعته، هنوز ازکمبودخواب گلایه داشت.
محسن ، مهمان یک ترمه ما!!! بیش
فعال اتاق!!! هنوز هم انگاربغل گوشم جزوه های روسیاش را میخواند. چه بلاها که
سرآب جوشهای اصغرنیاورد. همیشه آب جوششان را به چپاول میبردیم و جایش آب سرد
میریختیم. اصغر، تشکر هم میکرد!!!
فریادرس، که فقط اسم رشته مترجمی
آلمانی را یدک میکشید و همه نسبت به او مظنون بودیم و از عربی دم میزد و یکبار با
او حرفم شد. تقصیری هم نداشتم، سرم دردمیکرد.
جواد،
عاشق
شکارسوتی و لحظات خنده دار بچه ها با دوربین بود تا اسباب خنده
جورکند.
میثم، حتی صدایش هم خنده داربود، چه برسد به اینکه بخواهد حرف
بزند. صدای خندهاش کل سوئیت را به خنده درمیآورد.
طاهر،
رتبه
برتر سوئیتمان! نگاههای چندلحظه ایش از گوشه دراتاقمان به داخل سوژه شده بود و
محسن بازیرچشمی میپائیدش.
همه و همه...هرچقدر هم بگویم کم است. آن همه خاطره،
خنده، دعوا، گریه،...
همه دوست داشتنی بودند و هستند.
فقط یک آه سینه سوزدارم
و بس!!!
به نظرخودم، من آدم افسرده ای هستم...
چنان
که بعضی ها میگن به اصطلاح جوک هستم و همین که با سختی های حال حاضر روزگار به ریش
دنیا می خندم خیلی هنرکردم. یه عده دیگه با خودم موافق هستن و من رو درکل آدم
افسرده و کم حرف می دونن
. با این وجود موندم که واقعا کدوم یک از این دوتا میتونه
درمورد من واقعیت داشته باشه.
باتجدیدنظر، گیریم، که هردوتاش باشم. ولی مگه امکان داره. مسئله تناقض چی میشه؟
این رباعی طنز که بعداز بدشانسی های پی در پی من روی کاغذ اومده، باعث شد تا کمی هم به شخصیت واقعی خودم بیاندیشم!!! البته به شانس اعتقادعمیقی ندارم!
شما چی فکر می کنید؟؟؟
از
بدِ بختم، بهشتم هم برند
شک ندارم حوریان من نرند
یاخدا
من پیش در خواهم نشست
کوه ها از دور خوش منظرترند
شعر از مسلم سلیمانی
إذا أغلقت الشتاء أبواب بيتك
..
وحاصرتك تلال الجليد من كل مكان
..
فانتظر قدوم الربيع وافتح نوافذك لنسمات الهواء النقي !
وانظر بعيدا فسوف ترى أسراب الطيور وقد عادت تغني ..
وسوف ترى الشمس وهي تلقي خيوطها الذهبيه فوق أغصان الشجر ..
لتصنع لك عمراً جديداً وحلماً جديداً .. وقلباً جديداً !
ترجمه فارسي:
آنگاه که زمستان درهای خانه را به رویت بسته نگاه دارد..
و از هرطرف توده های یخ تورا در میان بگیرند..
تو آمدن بهار را به انتظاربنشین و پنجره های خانه ات را به روی وزشهای پاک هوا بگشای!
دوردست ها را به تماشابنشین؛ آنگاه دسته پرندگان را خواهی دید که برای آواز برگشته
اند..
خورشید را خواهی دید که گیسوان طلائیش را روی شاخه های درختان ریخته ..
تا از برای تو عمر و رؤیا و دلی نو بسازد!
برای ادبی شدن ترجمه
تاحدی از ترجمه دقیق برخی واژه ها دورشدم.
برآن هستم تا
متون و نثرهای زیبا را برایتان برگردان کنم.
مسلم سلیمانی
جشن دانش آموختگی سه گروه دانشکده ادبیات با کم لطفی آقایان سران و مجری و خواننده در تاریخ 16 آبان 1391 درتالارفردوسی باشکوه تمام برگزارشد.
تاکورشودهرآنکه نتواند دید
در این پست شعر ارائه شده را هم در اینجا قرار می دهم.
پس زمینه اسلاید تصاویر را از اینجا دانلود کنید.
تصویر مقابل را در سایز اصلی ببینید.
چون برگ فتاده در شب پائیــزیم
خشکیده و ژولیده و غم انگیــزیم
دستی به هزار آه، ما هرسرشـب
بر گردن خاطرات می آویزیـــــــــم
ما آتش دردهایتان را یــــــــــــاران
با گریه کودکـــــــــــانه می آمیزیم
آنگــــــــــــاه چوآب در نقطه جوش
زیرتبتان ز گریه ســـــــــرمی ریزیم
چون کوه اگرهم نرسیدیم به هـــم
چون رود اگربه هــــــم نمی آمیزیم...
دوریم اگر زهم…، ولی بادلمـــــــــان
همواره کنارهم سر یک میـــــــــزیم
چون مرغک پرشکسته در گوشه باغ
صدبـــــــــــــار بیفتیم اگر می خیزیم
این همه پست، شعر،داستان، چندصدواندی مطلب، آرایش ستون و
سرستونهای این دیوارمجازی...
این تیتر، نشانی هنوز برای خیلی ها حکم یک اسم معمولی و چندثانیه ای رادارد که در
مقابل صفحه ثبت نام ساخته شده است .
این ها همه یعنی "من" چندصدبارخواستم حرف بزنم.
حرفهایی که هیچکدام از پست های بایگانی ام به تلخی یا شیرینی آن نمی تواندباشد.
این یعنی چندصدبار روی این دیوارمجازی راخط زدم، اما هیچ کدام حرف واقعی یا حتی
شبه واقعی ام نبود.
این یعنی چندصدبار است به جمعیت 6 میلیاردی کره زمین بی اعتمادی کردم و جرأت خلوت
کردن باخودم را هم نداشتم.
این یعنی چندصدبار آمدم وبا کنایه و تلمیح، بیشتر دردم را ملیح تر کردم.
این یعنی چندصدبار ترسیدم بدقضاوت شوم.