دل نوشته|دلم می گیرد، باران می گیرد
روز
جای شب را میگیرد،
ابر روی خورشید را میگیرد،
باد فکر وزیدن
میگیرد،
خورشید، سرخی میگیرد،
پشت کوه آرام آرام...
غروب میگیرد،
دلم
...
دلم میگیرد،
باران میگیرد...
***
روزهای قشنگیاست؛ پائیز را
میگویم...دوستش دارم. زرد-زردِ وجودش را به بهار نمیدهم.
بارانهایش خیس شدن
دارد. چاییهای بعدباران...
کاش یاران هم بودند؛ سامان، رضا، منصور، طاهر، اصغر،
حسین واحدی، میثم، حسین رستمی، مهدی، نصرالله، جابر، هادی،
امین،...
حتی حاج نعمت که ماجراهای خاص خودش راداشت، سامان خان موشک
کروزش که یادت هست؟! عصبی بودن دوست داشتنیترت میکرد. برخلاف آنهایی که الان
لبخندهایشان هم آزارم میدهد.
طرزتهیه ماکارونیت را هنوز دارم سامان. باید یک نسخه اسکن بگیرم و جاودانگی
نگاهش دارم.سامان باتوهستم!
سامان عزیز!! یادت هست زدی لیوان خورد به
دیوار و پخش شد کف اتاق؟!منصوراسکُل گونه، بی آنکه متوجه خرده هایش شود رویش راه
میرفت...
شام دم در را چطور؟!!! فیلمش را باتصویربرداری حسین خوش خیال،
در"یوتیوب" میتوانی ببینی!
رضای
عزیزم که
اواخر به "گالا" معروف شده بود. صبح که میشد بایک اعصاب خردکنی کتری را برمیداشت
و باسروصدا میرفت آب روی اجاق بگذارد.
آخ چقدر حال میداد آن
صحنه؛
بعددنبال موردی به نام"..." کیف من بدبخت، کمدمنصور، کمدمن، زیرتشک، کشوی
دوم مرا، زیربالشم، ... را و درآخر آرام ازخودم میپرسید و من ... ؛ ای بمیرم
برایت!
زیرچشمی تا درآشپزخانه مشایعتش می کردم و غیبش که میزد، از زیرپتو
میپریدم و صدای چِک چِک شیرآب آشپزخانه را بامشت و لگدخفه میکردم. چقدر من باصدای
این شیرشکنجه شدم خدایا!!!!
عاقبت هم با چای و آن ویفرهای همیشه موجود در کیف
رضا زودتر از همه هم سوئیتیها دربالکن مینشستیم و نیم، سه ربع دقیقه، ... باتأخیر
میرسیدیم کلاس استادمقدسی.
منصور که
همیشه تا پنج صبح بیداربود، البته من کوتاه میآیم و فاش نمیکنم که یک بامداد فیلم
24 گیگابایتی "ارباب حلقهها" را از ساعت دوبامداد تا ده و نیم صبح تماشاکرد؛ تازه
چندقسمتش را نتوانسته بودبیاورد و ازدستش دررفته بود...بگذریم! و روز جزوه که
برمیداشت به یاران اصحاب کهف میپیوست.
حسین رستمی، با خواب بیست و
چهارساعته، هنوز ازکمبودخواب گلایه داشت.
محسن ، مهمان یک ترمه ما!!! بیش
فعال اتاق!!! هنوز هم انگاربغل گوشم جزوه های روسیاش را میخواند. چه بلاها که
سرآب جوشهای اصغرنیاورد. همیشه آب جوششان را به چپاول میبردیم و جایش آب سرد
میریختیم. اصغر، تشکر هم میکرد!!!
فریادرس، که فقط اسم رشته مترجمی
آلمانی را یدک میکشید و همه نسبت به او مظنون بودیم و از عربی دم میزد و یکبار با
او حرفم شد. تقصیری هم نداشتم، سرم دردمیکرد.
جواد،
عاشق
شکارسوتی و لحظات خنده دار بچه ها با دوربین بود تا اسباب خنده
جورکند.
میثم، حتی صدایش هم خنده داربود، چه برسد به اینکه بخواهد حرف
بزند. صدای خندهاش کل سوئیت را به خنده درمیآورد.
طاهر،
رتبه
برتر سوئیتمان! نگاههای چندلحظه ایش از گوشه دراتاقمان به داخل سوژه شده بود و
محسن بازیرچشمی میپائیدش.
همه و همه...هرچقدر هم بگویم کم است. آن همه خاطره،
خنده، دعوا، گریه،...
همه دوست داشتنی بودند و هستند.
فقط یک آه سینه سوزدارم
و بس!!!