خذني بحضنك خاف علي

خذني بحضنك خاف عليّ

حسسني بوجودك فيّ

مابعرف قيمة عيني

غيرلما يشوفوك

خذني بحضنك خاف علي

حسسني بوجودك في

أنا روحي و عينيّ و قلبي

خلقوا تايحبوك...

هوای بارونی

این هوای بارونی، قدم زدن می طلبه. بارون خیس شدن داره. مثل حس اون لحظه هایی که حس خیس شدن با گریه رو داری. قدم زدن هم حس می طلبه. تنهایی که زیرش قدم بزنی یه سنگینی هم تو دلت باهات میاد. یه سنگینی که تا مرز  چشمات بالا میاد و میره تو گلوت گیر می کنه. از اون سنگینی ها که تو گریه های تنهاییت حس  می کنی.

اما دو نفری که باشه. دو نفری که بارون رو دوتایی می فهمند. از بارون هم خاطره می سازند. بارون رو همیشه دوست می دارند. حال لحظه ای بهت دست میده که از شوق می زنی زیر گریه. گریه ای که هرچه بیشتر بگیره لبخندت از ته دلت بیرون میاد. این بارون هم شبیه اونه. دیگه هیچ سنگینی تو دلت حس نمی کنی.

من اما زیر بارون راه میرم و به تو فکر می کنم.. می ترسم عاشقت بشم و به قدم زدن تو بارون دعوتت کنم. می ترسم عاشقت بشم و تو بری و من بمونم و بارون و بغض و خاطره های کشنده.
هم می ترسم عاشقت نشم و جوانی بره و من بمونم و بارون و حسرت روزایی که خیس بارون نشدیم.

«خیال‌نوشت»

 

یک فنجان درددل

شب‌های زیادی رو به این امید سرکردم که شاید یک روز، واقعا روزدیگری باشه. یه روزی که آدم‌هاش آدم‌های دیگری باشن. آدم‌های دوروبرم واسه سلام دادن به هم دیگه سر و دست بشکونن. آدم‌های دور و برم به صرف یه فنجان درددل دعوتت کنن. یه روزی که درک کنن واقعا گاهی باید ساعت‌ها ساکت موند و بی‌سروصدا باهم حرف زد و اینکه گاهی باید ساعت‌ها گریه کنی و اینکه گاهی باید فکر شکم روحت رو هم بکنی تا از گشنگی دَله نشه. یه روزی که آدم‌ها یه همدل واسه خودشون پیدا کنن نه یه هم‌جنس. روزی که من شاید نبینم!

سروده های من|بیست نخ ازبرادرانت

تنها تو مرا به خلوتت بردی،.... تو

غم های مرافقط تو، می خوردی،... تو


من قطره به قطره آب می رفتم تو

خاکسترداغ، درمی آوُردی تو


با بیست نخ ازبرادرانت دیدیم

نه فارس، نه لر، نه ترک، نه کُردی، تو


امابه زبان گرم مادرزادیت

گفتی که تو زنده باش و پس،...مُردی تو

مسلم سلیمانی

این روزها ...

این روزاپی یه خونه بایه همخونه می گردم

منوبی گریه بفهمین من یه عمره دردکردم

میشه وقتی خسته میشی ازهمه بیزارباشی

بری زیرچتربارون دنبال دیوارباشی

توی لحظه هام که باشی پرازعاشقونه میشم

امااین فقط توخوابامه دارم دیوونه میشم

یه پای عاشقی ما داره انگاری می لنگه

منومی ترسونی ازعشق که یه دل داری وسنگه

مسلم سلیمانی – فروردین 92

*دوشنبه داشتم از جلو اداره پست رد می شدم. هوایی شدم رفتم دفترچه خدمتم رو گرفتم و حالا با دو تا بازوی واکسن خورده و کلی مهر و امضاء دفترچه کامل شده؛ فقط مونده یه گواهی فراغت از تحصیل که تحصیلات تکمیلی و آموزش دانشکده مون خیلی اذیتم کردند. اونم درست شد بریم یه هوایی به سر کچلمون بخوره، بلکه حالمون عوض شد. تا خدا چی بخواد؛ برگردم برای ادامه نحصیل یا ...
* عیدمون هم که این جوری تموم شد... . "عباس جان" روحت شاد. هرگز فراموش نمی شی!!!





تک بیتی | عاشق اصفهانی

نمی گویم فراموشش مکن، گاهی به یاد آور

اسیری را که میدانی نخواهی رفت از یادش

عاشق اصفهانی

سروده های من|پلنگ و ماه

پلنگ و ماه

یک دشت ستاره ریخته درمویت

خورشیدگرفته ماه روی از رویت

بالای درخت کرکس پیری بود

تاآرَمَد این پلنگ درپهلویت

شعراز مسلم سلیمانی

سروده های من|دلم تنگه خیلی

14.00

دلم تنگ اون بود به دادش نیومد
مَنو توی تلخیم به یادش نیومد

چقدر اسممو برد و دادش رسیدم
برای دلش از خودم هم بریدم

حالا من میگم که دلم تنگه خیلی
ولی حیف ازاین که دلش سنگه خیلی

براش تنگه قلبم خدا خوب می‌دونه
ولی کاش یه ذرّه خودش هم بدونه

بهش گفته بودم نباشی می‌میرم
خودم دست مرگ‌و تودستام می‌گیرم

نمیگه که رفته ولی پیش من نیست
می‌دونم که گرمیش ازآتیش من نیست

18 شهریور سال 1389

مسلم سلیمانی

 

شعر بی نام

شادمان هرگز نیست         

در قفس هیچ قناری، ای دوست!         

هیچ آهو در دام         

هیچ ماهی بر خاک.        

          

من قناری اسیری هستم.

آهوی در یک دام.

ماهی یی دور از آب.

شعرازکامبیزصدیقی کسمایی

"غمگین"، برگردان اثری از مصطفی لطفی المنفلوطی

"غمگین"، برگردان اثری از مصطفی لطفی المنفلوطی

متن زیراز نوشته‌های زیبای مصطفی لطفی المنفلوطی گزینش و ترجمه شده است.

"غمگین..."

می‌دانی...باروزگار پیمان بسته‌ای که درهمه حال باب میلت رفتارکند؛ آنچه را که دوست داری به توبدهد و آنچه راکه بدمی‌انگاری از تودورکند! پس سزاوارحال تواست که باهرناکامی و شکستدرراه رسیدن به آرزوهایت، زانوی غم درآغوش بگیری.

می‌دانی...ازسرشت روزگار دربخشیدن و پس گرفتن همین بس که آن چیزی را نمی‌بخشد مگراینکه برگشته و ازتوبازمی‌ستاند. این سنت و رفتار روزگارباهمه فرزندانش است، چه آنها که درپناه کاخ و چه آنها که درپناه کوخ هستند. پس از غم‌هایت بکاه و اشک‌هایت راپاک کن؛ چراکه تو اولین دردمندروزگارنیستی و دردتو درمیان مصیبت‌ها و غم‌های زمانه چیزبزرگ نویی به شمارنمی‌آید!

تو غمگینی... چراکه ستاره امیدی–سوسوزنان- درآسمان زندگیت می‌تپد و نور دیده و سُروردل تو است؛ حال آنکه دریک چشم به هم زدن آن را گم کرده و نخواهی یافت. ازاندازه آرزوهایت که بکاهی غم‌های زیادی نخواهی داشت و اگرخوب بنگری آن ستاره را جزیک رعدوبرق گذرا نخواهی یافت؛ اینجاست که طلوع و غروبش خم به ابرویت نخواهدآورد.

خوشبخت‌ترین مردم کسی است که بابه دست آوردن نعمتی به دیده انکار و شک به آن می‌نگرد و هردَم درانتظار ازدست دادن آن است. اگرماند که چه بهتر، وگرنه ازقبل برای ازدست دادنش آماده بود.

اگرشادیِ زمان تولد نبود، گریه زمان مرگ هم نبود.

اگراعتماد به پایداری دارایی نبود، بی‌تابی‌های زمان فقرهم نبود.

و اگر فرصت دیدار نبود، غم جدائی هم نبود.

ترجمه: مسلم سلیمانی

از نوشته‌های«مصطفی لطفی المنفلوطی»

*منفلوطی از نویسندگان اجتماعی و مردم دوست قرن 19 کشورمصراست.

 

"درتاریکی شب"، ترجمه اثری زیبا از جبران خلیل جبران

"درتاریکی شب"، ترجمه اثری زیبا از جبران خلیل جبران

درتاریکی شب...

ای رهروان روشنای روز –درتاریکی بی پایان شب- شماراصدامی‌زنیم! آیا فریادمان را می‌شنوید؟!روح مردگانمان را به سوی شما فرستادیم؛ آیا چیزی از گفته‌های پیام‌‌آورانمان فهمیدید؟!

نفس‌هایمان را روی شانه نسیم‌های شرقی گذاشتیم؛ آیابه سواحل دورتان رسیدند و بارهای سنگینشان را دربرابرتان برزمین گذاشتند؟! آیااز حال ما خبرداشتید که اینگونه برای نجاتمان برخاستید یا نفستان ازجای گرم بلندمی‌شود که گفتید: آیا روشنانشینان می‌توانند کاری برای شب‌زدگان کنند؟ بگذاریم مردگان، مردگان خودرا به خاک بسپارند و مشیت الهی انجام شود. یعنی، خواست الهی محقق شود. ولی آیامی‌توانید خودرابالاترازاین که هستید بکشید تا خداوند شمارا بنا به خواسته و مشیت خود و برای یاری ما، دگرگون سازد؟!

درتاریکی شب یکدیگر را صدامی‌زنیم.

 درتاریکی شب برادر، برادرش را و مرد، زنش را و عاشق، معشوقش راصدامی‌کند. آنگاه که صداهایمان در اوج آسمان به هم می‌آمیزد، مرگ لَختی با پوزخند دربرابرمان ایستاده و سپس روبه سوی سرخی دورافق می‌رود.

درتاریکی شب یکدیگر را صدامی‌کنیم. درتاریکی شب فریادمی‌کشیم و کمک می‌خواهیم و حال آنکه شبح مرگ میان ماست. بال‌های سیاهش چادری به روی مامی‌کشد و دست‌های ترسناکش روحمان را به پرتگاه می‌کشاند؛ ولی چشم‌های آتشینش همچنان روبه شفق است.

درتاریکی شب، مرگ می‌رود و ماپشت سراو باترس و گریه می‌رویم. کسی ازما توان ایستادن ندارد و هیچ کس امید به ایستادن ندارد.

درتاریکی شب به دنبال مرگ می‌رویم و هربارکه مرگ سربرمی‌گرداند،هزارنفرازمابه کناره‌های راه می‌افتد. هرکس که می‌افتد به خواب ابدی فرومی‌رود و آنان که نمی‌افتند همچون خزیدن ماه ادامه داده و می‌دانند که خواهندافتاد و به دیگرخفتگان می‌پیوندند. ولی مرگ همچنان خیره به سوی شفق می‌رود.

درتاریکی شب برادر، برادرش را و پدر، فرزندانش را و مادر، کودکانش را صدامی‌زند و همه ما ازگرسنگی و ناتوانی به خودمی‌پیچیم. اما مرگ گرسنگی و تشنگی نمی‌داند؛ او روح و پیکر ما را مکیده و ازخون و اشک‌هایمان نوشیده وبا این حال سیرنمی‌شود.

درپاس اول شب، کودک، مادرش را صدازده و می‌گوید: مادر!!! من گرسنه ام. مادر هم می‌گوید: عزیزدلم! کمی تاب بیاور.

درپاس دوم شب، دوباره کودک مادرش را صدازده و می‌گوید: مادر! من گرسنه ام نان می‌خواهم. مادرجواب می‌دهد:فرزندم من نان ندارم.

درپاس سوم شب، مرگ به سوی مادر و کودکش رفته و سیلی بال‌هایش، آن دورا دربستر راه به خواب ابدی فروبرده و همچنان روبه شفق می‌رود.

هنگام صبح مرد به دنبال نان به مزرعه‌ها می‌رود و جزخاک و سنگ چیزی نمی‌بیند و ظهر، ناتوان و دست خالی پیش زن و بچه‌هایش برمی‌گردد. غروب که می‌شود، مرگ به سراغ مرد و همسر و بچه‌هایش رفته و می‌بیند که آنها نیزبه خواب رفته‌اند و با خنده دوباره روبه سوی شفق به راه می‌افتد.

صبح، مردکشاورز جواهرات زن و دخترانش را درجیب گذاشته و درِکلبه‌اش رابسته و به شهرمی‌رود تا بافروش آن آرد بخرد. هنگام عصربدون هیچ نان و جواهری به کلبه برگشته و زن و دخترانش رامرده می‌یابد، حال آنکه چشمهایشان همچنان روبه سوی "هیچ و پوچ" بازمانده است؛ مَرد دست هایش را به طرف آسمان بلندکرده و سپس همچون پرنده شکارشده به زمین می‌افتد. غروب که می‌شود مرگ به سوی کلبه می‌رود و کشاورز و زن و دختران اورا خوابیده دیده و می‌خندد و سپس دوباره روبه شفقِ دورمی‌رود.

ترجمه: مسلم سلیمانی

ازنوشته‌های «جبران خلیل جبران»

 

دل نوشته|دلم می گیرد، باران می گیرد

روز جای شب را می‌گیرد،
ابر روی خورشید را می‌گیرد،
باد فکر وزیدن می‌گیرد،
خورشید، سرخی می‌گیرد،
پشت کوه آرام آرام...
غروب می‌گیرد،
دلم ...
دلم می‌گیرد،
باران می‌گیرد...
***
روزهای قشنگی‌است؛ پائیز را می‌گویم...دوستش دارم. زرد-زردِ وجودش را به بهار نمی‌دهم.
باران‌هایش خیس شدن دارد. چایی‌های بعدباران...
کاش یاران هم بودند؛ سامان، رضا، منصور، طاهر، اصغر، حسین واحدی، میثم، حسین رستمی، مهدی، نصرالله، جابر، هادی، امین،...


حتی حاج نعمت که ماجراهای خاص خودش راداشت، سامان خان موشک کروزش که یادت هست؟! عصبی بودن دوست داشتنی‌ترت می‌کرد. برخلاف آن‌هایی که الان لبخندهایشان هم آزارم می‌دهد.

طرزتهیه ماکارونیت را هنوز دارم سامان. باید یک نسخه اسکن بگیرم و جاودانگی نگاهش دارم.سامان باتوهستم!
سامان عزیز!! یادت هست زدی لیوان خورد به دیوار و پخش شد کف اتاق؟!منصوراسکُل گونه، بی آنکه متوجه خرده هایش شود رویش راه می‌رفت...
شام دم در را چطور؟!!! فیلمش را باتصویربرداری حسین خوش خیال، در"یوتیوب" می‌توانی ببینی!

رضای عزیزم که اواخر به "گالا" معروف شده بود. صبح که می‌شد بایک اعصاب خردکنی کتری را برمی‌داشت و باسروصدا می‌رفت آب روی اجاق بگذارد.
آخ چقدر حال می‌داد آن صحنه؛
بعددنبال موردی به نام"..." کیف من بدبخت، کمدمنصور، کمدمن، زیرتشک، کشوی دوم مرا، زیربالشم، ... را و درآخر آرام ازخودم می‌پرسید و من ... ؛ ای بمیرم برایت!
زیرچشمی تا درآشپزخانه مشایعتش می کردم و غیبش که می‌زد، از زیرپتو می‌پریدم و صدای چِک چِک شیرآب آشپزخانه را بامشت و لگدخفه می‌کردم. چقدر من باصدای این شیرشکنجه شدم خدایا!!!!
عاقبت هم با چای و آن ویفرهای همیشه موجود در کیف رضا زودتر از همه هم سوئیتی‌ها دربالکن می‌نشستیم و نیم، سه ربع دقیقه، ... باتأخیر می‌رسیدیم کلاس استادمقدسی.

منصور که همیشه تا پنج صبح بیداربود، البته من کوتاه می‌آیم و فاش نمی‌کنم که یک بامداد فیلم 24 گیگابایتی "ارباب حلقه‌ها" را از ساعت دوبامداد تا ده و نیم صبح تماشاکرد؛ تازه چندقسمتش را نتوانسته بودبیاورد و ازدستش دررفته بود...بگذریم! و روز جزوه که برمی‌داشت به یاران اصحاب کهف می‌پیوست.

حسین رستمی، با خواب بیست و چهارساعته، هنوز ازکمبودخواب گلایه داشت.
محسن ، مهمان یک ترمه ما!!! بیش فعال اتاق!!! هنوز هم انگاربغل گوشم جزوه های روسی‌اش را می‌خواند. چه بلاها که سرآب جوش‌های اصغرنیاورد. همیشه آب جوششان را به چپاول می‌بردیم و جایش آب سرد می‌ریختیم. اصغر، تشکر هم می‌کرد!!!
فریادرس، که فقط اسم رشته مترجمی آلمانی را یدک می‌کشید و همه نسبت به او مظنون بودیم و از عربی دم می‌زد و یکبار با او حرفم شد. تقصیری هم نداشتم، سرم دردمی‌کرد.

جواد، عاشق شکارسوتی و لحظات خنده دار بچه ها با دوربین بود تا اسباب خنده جورکند.
میثم، حتی صدایش هم خنده داربود، چه برسد به اینکه بخواهد حرف بزند. صدای خنده‌اش کل سوئیت را به خنده درمی‌آورد.

طاهر، رتبه برتر سوئیتمان! نگاه‌های چندلحظه ایش از گوشه دراتاقمان به داخل سوژه شده بود و محسن بازیرچشمی می‌پائیدش.
همه و همه...هرچقدر هم بگویم کم است. آن همه خاطره، خنده، دعوا، گریه،...
همه دوست داشتنی بودند و هستند.
فقط یک آه سینه سوزدارم و بس!!!