جنون

جز عشقی جنون آسا
همه چیز این جهان شما جنون آساست

شعر از ا.بامداد

پلنگ و ماه

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من - دل مغرورم - پرید و پنجه به خالی زد
که عشق - ماه بلند من - ورای دست رسیدن بود

گل شکفته ! خداحافظ اگر چه لحظة دیدارت
شروع وسوسه‌ای در من به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود

اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل‌پیشه بهانه‌اش نشنیدن بود

چه سرنوشت غم‌انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمامعمر قفس می‌بافت ولی به فکر پریدن بود

شعراز حسین منزوی

همینگوی درباره ی کارش می گوید

همینگوی درباره ی کارش می گوید :

وقتی دارم رمان یا داستان کوتاهی می نویسم هر روز صبح با طلوع آفتاب کار را شروع می کنم.کسی مزاحم من نیست هوا سرد یا خنک است و کار را که شروع می کنم گرم می شوم.آنوقت آنچه را نوشته ام باز خوانی می کنم و در جایی که در می یابم بعد چه می شود کار را متوقف می کنم سپس تا وقتی می نویسم که احساس می کنم عصاره ای از نوشتن در وجودم باقی است و می دانم بعد چهمیشود آنوقت کار را متوقف می کنم و زندگی روزمره را از سر می گیرم تا روز بعد که باز کار را شروع می کنم. به این ترتیب مثلا از شش صبح کار را شروع می کنم و تا ظهر یا پیش از ظهر ادامه می دهم.و وقتی دست از نوشتن می کشم خالی هستم البته نه کاملا خالی چون از همان لحظه دارم پر می شوم درست مثل وقتی که با کسی که دوستش داری عشق بازی کرده ای.

داستان کوتاه/پیرمرد و دریا

پیرمرد یک بار دیگر احساس ضعف کرد اما با تمام قدرتش هم چنان ماهی بزرگ را نگه داشته بود. پیر مرد اندیشید من تکانش دادم.شاید این بار بتوانم به کنار قایق بیاورمش.
باز اندیشید ای دست ها طناب را بکشید. ای پاها محکم باشید.ای سر تا می توانی ایستادگی کن.هوشیار باش.تو هیچ وقت تسلیم نشدی.این بار ماهی را به کنار قایق می آورم.
اما وقتی پیرمرد همه ی قدرتش را به کار گرفت و پیش از آن که ماهی به قایق نزدیک شود شروع به کشیدنش کرد ماهی ناگهان به پهلو برگشت و دوباره خودش را راست کرد و شنا کنان دور شد.
پیرمرد اندیشید:((ای ماهی هر گور شده مجبوری بمیری.مگر تو هم مجبوری مرا بکشی؟))
پیش خودش گفت اینجور کاری از پیش نمی رود. دهانش به قدری خشک شده بود که نمی توانست چیزی بگوید اما توانست دستش را دراز کند و آب بردارد.اندیشید این بار باید به کنار قایق بیاورمش.حالم برای چرخش های خیلی بیش از این خوب نیست.به خودش گفت بلی حالت خوب است. تا ابد حالت خوب است.

پیرمرد و دریا ص 186

عشق

عشق چیزی است که
بیشتر از هر چیزی
داشتنش را دوست داریم
و بیشتر ازهر چیزی
دادنش رادوست داریم
وهیچ کس در نمی یابد
عشق همان چیزی است
که همواره داده میشود
وپذیرفته نمی شود.

بوی تو

بوی تو را از یاد می برند

لباسهایم روی بند رخت

که دانه دانه دار می زنند خود را.

بند کفش

من بی‌تو... مگر... مگر منی بی‌تو هست
از زنـدگی بــدون تـو، شستم دسـت

می‌خواستم از دست خودم بگریزم
مرگ آمد و بند کفشهایم را، بست

افتاده باش

افتاده باش...
اما نه از دماغ فیل...

سایه سار نگاه تو

به سایه سار نگاه تو
خورشید
بعد ظهر بی حوصله گی را می آرامد
درخت
در نگاه تو شانه میزند بر گیسوی پریش خویش
و باد بر می گردد از سمت گندم
پناهجوی عمق سکوتم

ادامه نوشته

دوباره

دوباره درختان و سر جوانه زدن
دوباره بهار در سر و گردن باغ
دوباره شعله های شکفتن زبانه زدن
دوباره باغ و تراکم برگ
دوباره شکوفه و آذرخش و تگرگ

چنان شکوفه که میمیرد به ظلم تگرگ
حیاتی دوباره می جویم
به معجز مرگ

من افتادم

سیب بودی و سرخ
سرخ بودی و سیب
و من که تنها فکر چیدن در سرم بود
فکر کال
اما
تو رسیده بودی
به آخر خیابان
و برای همه ی پنچره ها دست تکان داده بودی
جز من
که پنجره ای نداشتم
نشسته بودم
و هرچه فکر میکردم نمیرسیدم
بلند شدم
نشستم
بلند شدم
نشستم
بلند شدم
راه افتادم
باد بویت را از پنجره های آورد
بوی سیب متلاشی ام کرد
شاید قانون عوض شده بود
تو ایستاده بودی
که من افتادم...
به پایت...
که نمیرسیدم...
به پایت...
افتادم.

طعم توت

من با تو ام نه من که تمام سکوت ها

بی اعتنا به خط کشی عنکبوت ها

 

می بینم این که طالع خورشید می دمد

بر صحنه ی تلاطم کف ها و سوت ها

 

می بینم ازدحام شگفت کبوتران

از بین دست های بلند قنوت ها

 

می بینم این که خاطره و خنده می شود

 این های و هوی هرزه ی باد و بروت ها

 

شیرین من به تلخی ازین قصه یاد کن

روزی که خاک پر شود از طعم توت ها

 شعرازعبدالجبارکاکائی