جنون
جز عشقی جنون آسا
همه
چیز این جهان شما جنون آساست
شعر از ا.بامداد
جز عشقی جنون آسا
همه
چیز این جهان شما جنون آساست
شعر از ا.بامداد
خیال خام پلنگ من به سوی
ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من
- دل مغرورم - پرید و پنجه به خالی زد
که عشق - ماه بلند من - ورای
دست رسیدن بود
گل شکفته ! خداحافظ اگر چه لحظة دیدارت
شروع
وسوسهای در من به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری
موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود
اگر
چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن
بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغلپیشه
بهانهاش نشنیدن بود
چه سرنوشت غمانگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمامعمر
قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود
شعراز حسین منزوی
پیرمرد یک بار دیگر احساس
ضعف کرد اما با تمام قدرتش هم چنان ماهی بزرگ را نگه داشته بود. پیر مرد
اندیشید من تکانش دادم.شاید این بار بتوانم به کنار قایق بیاورمش.
باز
اندیشید ای دست ها طناب را بکشید. ای پاها محکم باشید.ای سر تا می توانی
ایستادگی کن.هوشیار باش.تو هیچ وقت تسلیم نشدی.این بار ماهی را به کنار
قایق می آورم.
اما وقتی پیرمرد همه ی قدرتش را به کار گرفت و پیش از آن
که ماهی به قایق نزدیک شود شروع به کشیدنش کرد ماهی ناگهان به پهلو برگشت و
دوباره خودش را راست کرد و شنا کنان دور شد.
پیرمرد اندیشید:((ای ماهی
هر گور شده مجبوری بمیری.مگر تو هم مجبوری مرا بکشی؟))
پیش خودش گفت
اینجور کاری از پیش نمی رود. دهانش به قدری خشک شده بود که نمی توانست چیزی
بگوید اما توانست دستش را دراز کند و آب بردارد.اندیشید این بار باید به
کنار قایق بیاورمش.حالم برای چرخش های خیلی بیش از این خوب نیست.به خودش
گفت بلی حالت خوب است. تا ابد حالت خوب است.
پیرمرد و دریا ص 186
بوی تو را از یاد می برند
لباسهایم روی بند رخت
که دانه دانه دار می زنند خود را.
من بیتو... مگر... مگر منی بیتو هست
از زنـدگی بــدون تـو، شستم دسـت
میخواستم از دست خودم بگریزم
مرگ آمد و بند کفشهایم را، بست
دوباره درختان و سر جوانه
زدن
دوباره بهار در سر و گردن باغ
دوباره شعله های شکفتن زبانه زدن
دوباره
باغ و تراکم برگ
دوباره شکوفه و آذرخش و تگرگ
چنان شکوفه که میمیرد به
ظلم تگرگ
حیاتی دوباره می جویم
به معجز مرگ
سیب بودی و سرخ
سرخ
بودی و سیب
و من که تنها فکر چیدن در سرم بود
فکر کال
اما
تو
رسیده بودی
به آخر خیابان
و برای همه ی پنچره ها دست تکان داده بودی
جز
من
که پنجره ای نداشتم
نشسته بودم
و هرچه فکر میکردم نمیرسیدم
بلند
شدم
نشستم
بلند شدم
نشستم
بلند شدم
راه افتادم
باد بویت
را از پنجره های آورد
بوی سیب متلاشی ام کرد
شاید قانون عوض شده بود
تو
ایستاده بودی
که من افتادم...
به پایت...
که نمیرسیدم...
به
پایت...
افتادم.
من با تو ام نه من که تمام سکوت ها
بی اعتنا به خط کشی عنکبوت ها
می بینم این که طالع خورشید می دمد
بر صحنه ی تلاطم کف ها و سوت ها
می بینم ازدحام شگفت کبوتران
از بین دست های بلند قنوت ها
می بینم این که خاطره و خنده می شود
این های و هوی هرزه ی باد و بروت ها
شیرین من به تلخی ازین قصه یاد کن
روزی که خاک پر شود از طعم توت ها
شعرازعبدالجبارکاکائی