خوشحالی ترسناک..

گفت: خیلی می ترسم؛
گفتم: چرا؟
گفت: چون از ته دل خوشحالم، این جور خوشحالی ترسناک است…
پرسیدم: آخه چرا؟
جواب داد: وقتی آدم این جور خوشحال باشد
سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد!

کتاب «بادبادک باز»

من هم خیلی خوشحال بودم.. خیلی!

"غمگین"، برگردان اثری از مصطفی لطفی المنفلوطی

"غمگین"، برگردان اثری از مصطفی لطفی المنفلوطی

متن زیراز نوشته‌های زیبای مصطفی لطفی المنفلوطی گزینش و ترجمه شده است.

"غمگین..."

می‌دانی...باروزگار پیمان بسته‌ای که درهمه حال باب میلت رفتارکند؛ آنچه را که دوست داری به توبدهد و آنچه راکه بدمی‌انگاری از تودورکند! پس سزاوارحال تواست که باهرناکامی و شکستدرراه رسیدن به آرزوهایت، زانوی غم درآغوش بگیری.

می‌دانی...ازسرشت روزگار دربخشیدن و پس گرفتن همین بس که آن چیزی را نمی‌بخشد مگراینکه برگشته و ازتوبازمی‌ستاند. این سنت و رفتار روزگارباهمه فرزندانش است، چه آنها که درپناه کاخ و چه آنها که درپناه کوخ هستند. پس از غم‌هایت بکاه و اشک‌هایت راپاک کن؛ چراکه تو اولین دردمندروزگارنیستی و دردتو درمیان مصیبت‌ها و غم‌های زمانه چیزبزرگ نویی به شمارنمی‌آید!

تو غمگینی... چراکه ستاره امیدی–سوسوزنان- درآسمان زندگیت می‌تپد و نور دیده و سُروردل تو است؛ حال آنکه دریک چشم به هم زدن آن را گم کرده و نخواهی یافت. ازاندازه آرزوهایت که بکاهی غم‌های زیادی نخواهی داشت و اگرخوب بنگری آن ستاره را جزیک رعدوبرق گذرا نخواهی یافت؛ اینجاست که طلوع و غروبش خم به ابرویت نخواهدآورد.

خوشبخت‌ترین مردم کسی است که بابه دست آوردن نعمتی به دیده انکار و شک به آن می‌نگرد و هردَم درانتظار ازدست دادن آن است. اگرماند که چه بهتر، وگرنه ازقبل برای ازدست دادنش آماده بود.

اگرشادیِ زمان تولد نبود، گریه زمان مرگ هم نبود.

اگراعتماد به پایداری دارایی نبود، بی‌تابی‌های زمان فقرهم نبود.

و اگر فرصت دیدار نبود، غم جدائی هم نبود.

ترجمه: مسلم سلیمانی

از نوشته‌های«مصطفی لطفی المنفلوطی»

*منفلوطی از نویسندگان اجتماعی و مردم دوست قرن 19 کشورمصراست.

 

"درتاریکی شب"، ترجمه اثری زیبا از جبران خلیل جبران

"درتاریکی شب"، ترجمه اثری زیبا از جبران خلیل جبران

درتاریکی شب...

ای رهروان روشنای روز –درتاریکی بی پایان شب- شماراصدامی‌زنیم! آیا فریادمان را می‌شنوید؟!روح مردگانمان را به سوی شما فرستادیم؛ آیا چیزی از گفته‌های پیام‌‌آورانمان فهمیدید؟!

نفس‌هایمان را روی شانه نسیم‌های شرقی گذاشتیم؛ آیابه سواحل دورتان رسیدند و بارهای سنگینشان را دربرابرتان برزمین گذاشتند؟! آیااز حال ما خبرداشتید که اینگونه برای نجاتمان برخاستید یا نفستان ازجای گرم بلندمی‌شود که گفتید: آیا روشنانشینان می‌توانند کاری برای شب‌زدگان کنند؟ بگذاریم مردگان، مردگان خودرا به خاک بسپارند و مشیت الهی انجام شود. یعنی، خواست الهی محقق شود. ولی آیامی‌توانید خودرابالاترازاین که هستید بکشید تا خداوند شمارا بنا به خواسته و مشیت خود و برای یاری ما، دگرگون سازد؟!

درتاریکی شب یکدیگر را صدامی‌زنیم.

 درتاریکی شب برادر، برادرش را و مرد، زنش را و عاشق، معشوقش راصدامی‌کند. آنگاه که صداهایمان در اوج آسمان به هم می‌آمیزد، مرگ لَختی با پوزخند دربرابرمان ایستاده و سپس روبه سوی سرخی دورافق می‌رود.

درتاریکی شب یکدیگر را صدامی‌کنیم. درتاریکی شب فریادمی‌کشیم و کمک می‌خواهیم و حال آنکه شبح مرگ میان ماست. بال‌های سیاهش چادری به روی مامی‌کشد و دست‌های ترسناکش روحمان را به پرتگاه می‌کشاند؛ ولی چشم‌های آتشینش همچنان روبه شفق است.

درتاریکی شب، مرگ می‌رود و ماپشت سراو باترس و گریه می‌رویم. کسی ازما توان ایستادن ندارد و هیچ کس امید به ایستادن ندارد.

درتاریکی شب به دنبال مرگ می‌رویم و هربارکه مرگ سربرمی‌گرداند،هزارنفرازمابه کناره‌های راه می‌افتد. هرکس که می‌افتد به خواب ابدی فرومی‌رود و آنان که نمی‌افتند همچون خزیدن ماه ادامه داده و می‌دانند که خواهندافتاد و به دیگرخفتگان می‌پیوندند. ولی مرگ همچنان خیره به سوی شفق می‌رود.

درتاریکی شب برادر، برادرش را و پدر، فرزندانش را و مادر، کودکانش را صدامی‌زند و همه ما ازگرسنگی و ناتوانی به خودمی‌پیچیم. اما مرگ گرسنگی و تشنگی نمی‌داند؛ او روح و پیکر ما را مکیده و ازخون و اشک‌هایمان نوشیده وبا این حال سیرنمی‌شود.

درپاس اول شب، کودک، مادرش را صدازده و می‌گوید: مادر!!! من گرسنه ام. مادر هم می‌گوید: عزیزدلم! کمی تاب بیاور.

درپاس دوم شب، دوباره کودک مادرش را صدازده و می‌گوید: مادر! من گرسنه ام نان می‌خواهم. مادرجواب می‌دهد:فرزندم من نان ندارم.

درپاس سوم شب، مرگ به سوی مادر و کودکش رفته و سیلی بال‌هایش، آن دورا دربستر راه به خواب ابدی فروبرده و همچنان روبه شفق می‌رود.

هنگام صبح مرد به دنبال نان به مزرعه‌ها می‌رود و جزخاک و سنگ چیزی نمی‌بیند و ظهر، ناتوان و دست خالی پیش زن و بچه‌هایش برمی‌گردد. غروب که می‌شود، مرگ به سراغ مرد و همسر و بچه‌هایش رفته و می‌بیند که آنها نیزبه خواب رفته‌اند و با خنده دوباره روبه سوی شفق به راه می‌افتد.

صبح، مردکشاورز جواهرات زن و دخترانش را درجیب گذاشته و درِکلبه‌اش رابسته و به شهرمی‌رود تا بافروش آن آرد بخرد. هنگام عصربدون هیچ نان و جواهری به کلبه برگشته و زن و دخترانش رامرده می‌یابد، حال آنکه چشمهایشان همچنان روبه سوی "هیچ و پوچ" بازمانده است؛ مَرد دست هایش را به طرف آسمان بلندکرده و سپس همچون پرنده شکارشده به زمین می‌افتد. غروب که می‌شود مرگ به سوی کلبه می‌رود و کشاورز و زن و دختران اورا خوابیده دیده و می‌خندد و سپس دوباره روبه شفقِ دورمی‌رود.

ترجمه: مسلم سلیمانی

ازنوشته‌های «جبران خلیل جبران»

 

دل نوشته|دلم می گیرد، باران می گیرد

روز جای شب را می‌گیرد،
ابر روی خورشید را می‌گیرد،
باد فکر وزیدن می‌گیرد،
خورشید، سرخی می‌گیرد،
پشت کوه آرام آرام...
غروب می‌گیرد،
دلم ...
دلم می‌گیرد،
باران می‌گیرد...
***
روزهای قشنگی‌است؛ پائیز را می‌گویم...دوستش دارم. زرد-زردِ وجودش را به بهار نمی‌دهم.
باران‌هایش خیس شدن دارد. چایی‌های بعدباران...
کاش یاران هم بودند؛ سامان، رضا، منصور، طاهر، اصغر، حسین واحدی، میثم، حسین رستمی، مهدی، نصرالله، جابر، هادی، امین،...


حتی حاج نعمت که ماجراهای خاص خودش راداشت، سامان خان موشک کروزش که یادت هست؟! عصبی بودن دوست داشتنی‌ترت می‌کرد. برخلاف آن‌هایی که الان لبخندهایشان هم آزارم می‌دهد.

طرزتهیه ماکارونیت را هنوز دارم سامان. باید یک نسخه اسکن بگیرم و جاودانگی نگاهش دارم.سامان باتوهستم!
سامان عزیز!! یادت هست زدی لیوان خورد به دیوار و پخش شد کف اتاق؟!منصوراسکُل گونه، بی آنکه متوجه خرده هایش شود رویش راه می‌رفت...
شام دم در را چطور؟!!! فیلمش را باتصویربرداری حسین خوش خیال، در"یوتیوب" می‌توانی ببینی!

رضای عزیزم که اواخر به "گالا" معروف شده بود. صبح که می‌شد بایک اعصاب خردکنی کتری را برمی‌داشت و باسروصدا می‌رفت آب روی اجاق بگذارد.
آخ چقدر حال می‌داد آن صحنه؛
بعددنبال موردی به نام"..." کیف من بدبخت، کمدمنصور، کمدمن، زیرتشک، کشوی دوم مرا، زیربالشم، ... را و درآخر آرام ازخودم می‌پرسید و من ... ؛ ای بمیرم برایت!
زیرچشمی تا درآشپزخانه مشایعتش می کردم و غیبش که می‌زد، از زیرپتو می‌پریدم و صدای چِک چِک شیرآب آشپزخانه را بامشت و لگدخفه می‌کردم. چقدر من باصدای این شیرشکنجه شدم خدایا!!!!
عاقبت هم با چای و آن ویفرهای همیشه موجود در کیف رضا زودتر از همه هم سوئیتی‌ها دربالکن می‌نشستیم و نیم، سه ربع دقیقه، ... باتأخیر می‌رسیدیم کلاس استادمقدسی.

منصور که همیشه تا پنج صبح بیداربود، البته من کوتاه می‌آیم و فاش نمی‌کنم که یک بامداد فیلم 24 گیگابایتی "ارباب حلقه‌ها" را از ساعت دوبامداد تا ده و نیم صبح تماشاکرد؛ تازه چندقسمتش را نتوانسته بودبیاورد و ازدستش دررفته بود...بگذریم! و روز جزوه که برمی‌داشت به یاران اصحاب کهف می‌پیوست.

حسین رستمی، با خواب بیست و چهارساعته، هنوز ازکمبودخواب گلایه داشت.
محسن ، مهمان یک ترمه ما!!! بیش فعال اتاق!!! هنوز هم انگاربغل گوشم جزوه های روسی‌اش را می‌خواند. چه بلاها که سرآب جوش‌های اصغرنیاورد. همیشه آب جوششان را به چپاول می‌بردیم و جایش آب سرد می‌ریختیم. اصغر، تشکر هم می‌کرد!!!
فریادرس، که فقط اسم رشته مترجمی آلمانی را یدک می‌کشید و همه نسبت به او مظنون بودیم و از عربی دم می‌زد و یکبار با او حرفم شد. تقصیری هم نداشتم، سرم دردمی‌کرد.

جواد، عاشق شکارسوتی و لحظات خنده دار بچه ها با دوربین بود تا اسباب خنده جورکند.
میثم، حتی صدایش هم خنده داربود، چه برسد به اینکه بخواهد حرف بزند. صدای خنده‌اش کل سوئیت را به خنده درمی‌آورد.

طاهر، رتبه برتر سوئیتمان! نگاه‌های چندلحظه ایش از گوشه دراتاقمان به داخل سوژه شده بود و محسن بازیرچشمی می‌پائیدش.
همه و همه...هرچقدر هم بگویم کم است. آن همه خاطره، خنده، دعوا، گریه،...
همه دوست داشتنی بودند و هستند.
فقط یک آه سینه سوزدارم و بس!!!

لالايی ها، نخستين شعرهای نانوشته ی زنان ایرانی

تصویر روی جلد کتاب «آوازهای روح نواز» نوشته ی هوشنگ جاوید«لالايی» نخستين پيمان آهنگين و شاعرانه ای است که ميان مادر و کودک بسته می شود. رشته ای است، نامريی که از لب های مادر تا گوش های کودک می پويد و تاثير جادويی آن خواب ژرف و آرامی است که کودک را فرا می گيرد. رشته ای که حامل آرمان ها و آرزوهای صادقانه و بی وسواس مادر است و تکان های دمادم گاهواره بر آن رنگی از توازن و تکرار می زند. و اين آرزوها آنچنان بی تشويش و ساده بيان می شوند که ذهن شنونده در اينکه آنها آرزو هستند يا واقعيت، بی تصميم و سرگردان می ماند. انگار که مادر با تمامی قلبش می خواهد که بشود و می شود و حتا گاه خدا هم در برابر اين شدن درمی ماند.

«لالايی»ها در حقيقت ادبيات شفاهی هر سرزمينی هستند، چرا که هيچ مادری آنها را از روی نوشته نمی خواند و همه ی مادران بی آنکه بدانند از کجا و چگونه، آنها را می دانند. انگار دانستن لالايی و لحن ويژه ی آن - از روز نخست - برای روان زن تدارک ديده شده.
زن اگر مادر باشد يا نباشد، لالايی و لحن زمزمه ی آن را بلد است و اگر زنی که مادر نيست در خواندن آنها درنگ می کند، برای اين است که بهانه ی اصلی خواندن را فراهم نمی بيند، اما بی گمان اگر همان زن بر گاهواره ی کودکی بنشيند، بی داشتن تجربه ی قبلی، بدون اينکه از زمينه ی شعر و آهنگ خارج شود، آنها را به کمال زمزمه می کند. گوِيی که روان مادرانه از همان آغاز کودکی به زن حکم می کند که گوشه ای از ذهنش را برای فراگيری اين ترانه های ساده، سفيد بگذارد.
شايد بتوان گفت که لالايی ها طيف های رنگارنگی از آرزوها، گلايه ها و نيايش های معصومانه ی مادرانه هستند که سينه به سينه و دهان به دهان از نسل های پيشين گذشته تا به امروزيان رسيده و هنوز هم که هنوز است، طراوت و تازگی خود را حفظ کرده اند، بگونه ای که تا کنون هيچ ترانه ی ديگری نتوانسته جایشان را بگيرد.
در حقيقت لالايی ها - اين ديرپاترين ترانه های فولکلوريک - آغاز گاه ادبيات زنانه در پای گاهواره ها هستند که قدمت شان ديگر تاريخی نيست، بلکه باستان شناختی است.

ادامه نوشته

من کیستم!!!

به نظرخودم، من آدم افسرده ای هستم...


چنان که بعضی ها میگن به اصطلاح جوک هستم و همین که با سختی های حال حاضر روزگار به ریش دنیا می خندم خیلی هنرکردم. یه عده دیگه با خودم موافق هستن و من رو درکل آدم افسرده و کم حرف می دونن
.
با این وجود موندم که واقعا کدوم یک از این دوتا میتونه درمورد من واقعیت داشته باشه.

باتجدیدنظر، گیریم، که هردوتاش باشم. ولی مگه امکان داره. مسئله تناقض چی میشه؟

  این رباعی طنز که بعداز بدشانسی های پی در پی من روی کاغذ اومده، باعث شد تا کمی هم به شخصیت واقعی خودم بیاندیشم!!! البته به شانس اعتقادعمیقی ندارم!

شما چی فکر می کنید؟؟؟

از بدِ بختم، بهشتم هم برند
شک ندارم حوریان من نرند

یاخدا من پیش در خواهم نشست
کوه ها از دور خوش منظرترند

شعر از مسلم سلیمانی

جشن دانش آموختگی دانشجویان عربی دانشگاه تهران/دانلود

جشن دانش آموختگی سه گروه دانشکده ادبیات با کم لطفی آقایان سران و مجری و خواننده در تاریخ 16 آبان 1391 درتالارفردوسی باشکوه تمام برگزارشد.
تاکورشودهرآنکه نتواند دید
در این پست شعر ارائه شده را هم در اینجا قرار می دهم.
پس زمینه اسلاید تصاویر را از اینجا دانلود کنید.
تصویر مقابل را در سایز اصلی ببینید.




چون برگ فتاده در شب پائیــزیم

خشکیده و ژولیده و غم انگیــزیم

دستی به هزار آه، ما هرسرشـب

بر گردن خاطرات می آویزیـــــــــم

ما آتش دردهایتان را یــــــــــــاران

با گریه کودکـــــــــــانه می آمیزیم

آنگــــــــــــاه چوآب در نقطه جوش

زیرتبتان ز گریه ســـــــــرمی ریزیم

چون کوه اگرهم نرسیدیم به هـــم

چون رود اگربه هــــــم نمی آمیزیم...

دوریم اگر زهم…، ولی بادلمـــــــــان

همواره کنارهم سر یک میـــــــــزیم

چون مرغک پرشکسته در گوشه باغ

صدبـــــــــــــار بیفتیم اگر می خیزیم

مسلم سلیمانی

این ها همه یعنی...

این همه پست، شعر،داستان، چندصدواندی مطلب، آرایش ستون و سرستونهای این دیوارمجازی...
این تیتر، نشانی هنوز برای خیلی ها حکم یک اسم معمولی و چندثانیه ای رادارد که در مقابل صفحه ثبت نام ساخته شده است .

این ها همه یعنی "من" چندصدبارخواستم حرف بزنم. حرفهایی که هیچکدام از پست های بایگانی ام به تلخی یا شیرینی آن نمی تواندباشد.
این یعنی چندصدبار روی این دیوارمجازی راخط زدم، اما هیچ کدام حرف واقعی یا حتی شبه واقعی ام نبود.
این یعنی چندصدبار است به جمعیت 6 میلیاردی کره زمین بی اعتمادی کردم و جرأت خلوت کردن باخودم را هم نداشتم.
این یعنی چندصدبار آمدم وبا کنایه و تلمیح، بیشتر دردم را ملیح تر کردم.
این یعنی چندصدبار ترسیدم بدقضاوت شوم.

این چندصدمین مطلب "خلوتگه"ام هست و یعنی بازنگفتم...

پاییز را دوست دارم

پاییز را دوست دارم

 به خاطر غریب و بیصدا آمدنش

 به خاطر رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش

 به خاطر خش خش گوش نواز برگهایش

 به خاطر صدای نم نم باران های عاشقانه اش

 به خاطر رفتن و رفتن ....و خیس شدن زیر باران های پاییزی

 به خاطر بوی مست کننده خاک باران خورده کوچه ها

به خاطر غروبهای نارنجی و دلگیرش

به خاطر شب های سرد و طولانی اش

 به خاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام

به خاطر پیاده روی های شبانه ام

به خاطر بغضهای سنگین انتظار

 به خاطر اشکهای بی صدایم

 به خاطر سالها خاطرات پاییزی ام

به خاطر تنهایی جوانی ام

به خاطر اولین نفسهایم

 به خاطر اولین گریه هایم

به خاطر اولین خنده هایم

به خاطر دوباره متولد شدن

به خاطر رسیدن به نقطه شروع سفر

به خاطر یک سال دورتر شدن از اغاز راه

 به خاطر یک سال نزدیکتر شدن به پایان راه

 به خاطر غریبانه و بی صدا رفتنش

 پاییز را دوست دارم به خاطر خود پاییز

و

من عاشقانه پاییز را دوست دارم.

 

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی؟!
به کسی جمال خود را ننموده‏یی و بینم
همه جا به هر زبانی، بود از تو گفت و گویی!
غم و درد و رنج و محنت همه مستعد قتلم
تو بِبُر سر از تنِ من، بِبَر از میانه، گویی!
به ره تو بس که نالم، ز غم تو بس که مویم
شده‏ام ز ناله، نالی، شده‏ام ز مویه، مویی
همه خوشدل این که مطرب بزند به تار، چنگی
من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار مویی!
چه شود که راه یابد سوی آب، تشنه کامی؟
چه شود که کام جوید ز لب تو، کامجویی؟
شود این که از ترحّم، دمی ای سحاب رحمت!
من خشک لب هم آخر ز تو تَر کنم گلویی؟!
بشکست اگر دل من، به فدای چشم مستت!
سر خُمّ می سلامت، شکند اگر سبویی
همه موسم تفرّج، به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نه، بنشین کنار جویی!
نه به باغ ره دهندم، که گلی به کام بویم
نه دماغ این که از گل شنوم به کام، بویی
ز چه شیخ پاکدامن، سوی مسجدم بخواند؟!
رخ شیخ و سجده‏گاهی، سر ما و خاک کویی
بنموده تیره روزم، ستم سیاه چشمی
بنموده مو سپیدم، صنم سپیدرویی!
نظری به سویِ (رضوانیِ) دردمند مسکین
که به جز درت، امیدش نبود به هیچ سویی‏

عید ولادت صاحب الزمان(عج)‌بر همه شیعیان و منتظران مبارک

تكرار غريبانه ي روزهايت چگونه گذشت

آنه !  تكرار غريبانه ي روزهايت چگونه گذشت
وقتي روشني چشمهايت
در پشت پرده هاي مه آلود اندوه پنهان بود
با من بگو از لحظه لحظه هاي مبهم كودكيت
از تنهايي معصومانه دستهايت
آيا مي داني كه در هجوم دردها و غم هايت
و در گير و دار ملال آور دوران زندگيت
حقيقت زلالي درياچه نقره اي نهفته بود؟
آنه !
اكنون آمده ام تا دستهايت را
به پنجه طلايي خورشيد دوستي بسپاري
در آبي بيكران مهرباني ها به پرواز درآيي

و اينك آنه شكفتن و سبز شدن در انتظار توست... در انتظار تو

دانلودموسیقی با دکلمه فارسی


همین بس که این روزها حال خوبی ندارم ...

آخرین دست نوشته ها

با مطالعه آثار تعدادی از شاعران و نویسندگان و خواندن احوال درون و نجواهای دلشان تعجبی نخواهید كرد اگر بدانید با خود كشی به زندگی خود پایان داده اند . آخرین دست نوشته ی تعدادی از این نویسندگان را انتخاب كرده ام که تقدیم می دارم. هدف خودم را از این کار بدرستی نمی دانم اما ریزش کلمات از قلم کسانی که از درون فرو ریخته و مرگ آخرین راهی بوده است که ناگزیر به انتخاب آن بوده اند برایم کاملا جالب توجه بود. اما فقط جالب بودن هم کافی نیست .....من می توانم از این کلمات که کاملا صادقانه و بدور از هر گونه زبان بازی ، ظاهر فریبی و مداهنت بر صفحه کاغذ ریخته شده اند خیلی چیزها بیاموزم:


آخرین دست نوشته ها
آخرین دست نوشته های کسانی که با خود کشی به زندگی خود پایان داده اند.
 

 
زمانی كه من از دنیا میروم. ماه زیبای آپریل موهای خیس از بارانش را پریشان می كند و تو با قلبی با شكسته بر روی پیكرمن خم می شوی . من اهمیتی نمی دهم زیرا كه می خواهم به آرامش برسم . همانند درختانی كه به آرامش می رسند زمانی كه قطرات باران شاخه های نازكشان را خم می كند و من ساكت تر و سنگدل از اكنون تو .


 سارا تیسدیل
1884- 1933_Sara Teasdale
 
شاعر آمریكایی متولد سنت لوئیس . او چندین جلد كتاب شعر كه حاوی احساسات فردی و لطیف او بود از جمله " هلن از تروی " و " رودخانه های در راه دریا" از خود به جای گذاشته است . وی فوق العاده زن احساساتی و گوشه نشین بود و  سر انجام در  48  سالگی بعد از نوشتن یادداشت خود كشی به عاشقی كه تركش كرده بود ، خود را غرق كرد .

 

ادامه نوشته