"غمگین"، برگردان اثری از مصطفی لطفی المنفلوطی

"غمگین"، برگردان اثری از مصطفی لطفی المنفلوطی

متن زیراز نوشته‌های زیبای مصطفی لطفی المنفلوطی گزینش و ترجمه شده است.

"غمگین..."

می‌دانی...باروزگار پیمان بسته‌ای که درهمه حال باب میلت رفتارکند؛ آنچه را که دوست داری به توبدهد و آنچه راکه بدمی‌انگاری از تودورکند! پس سزاوارحال تواست که باهرناکامی و شکستدرراه رسیدن به آرزوهایت، زانوی غم درآغوش بگیری.

می‌دانی...ازسرشت روزگار دربخشیدن و پس گرفتن همین بس که آن چیزی را نمی‌بخشد مگراینکه برگشته و ازتوبازمی‌ستاند. این سنت و رفتار روزگارباهمه فرزندانش است، چه آنها که درپناه کاخ و چه آنها که درپناه کوخ هستند. پس از غم‌هایت بکاه و اشک‌هایت راپاک کن؛ چراکه تو اولین دردمندروزگارنیستی و دردتو درمیان مصیبت‌ها و غم‌های زمانه چیزبزرگ نویی به شمارنمی‌آید!

تو غمگینی... چراکه ستاره امیدی–سوسوزنان- درآسمان زندگیت می‌تپد و نور دیده و سُروردل تو است؛ حال آنکه دریک چشم به هم زدن آن را گم کرده و نخواهی یافت. ازاندازه آرزوهایت که بکاهی غم‌های زیادی نخواهی داشت و اگرخوب بنگری آن ستاره را جزیک رعدوبرق گذرا نخواهی یافت؛ اینجاست که طلوع و غروبش خم به ابرویت نخواهدآورد.

خوشبخت‌ترین مردم کسی است که بابه دست آوردن نعمتی به دیده انکار و شک به آن می‌نگرد و هردَم درانتظار ازدست دادن آن است. اگرماند که چه بهتر، وگرنه ازقبل برای ازدست دادنش آماده بود.

اگرشادیِ زمان تولد نبود، گریه زمان مرگ هم نبود.

اگراعتماد به پایداری دارایی نبود، بی‌تابی‌های زمان فقرهم نبود.

و اگر فرصت دیدار نبود، غم جدائی هم نبود.

ترجمه: مسلم سلیمانی

از نوشته‌های«مصطفی لطفی المنفلوطی»

*منفلوطی از نویسندگان اجتماعی و مردم دوست قرن 19 کشورمصراست.

 

"درتاریکی شب"، ترجمه اثری زیبا از جبران خلیل جبران

"درتاریکی شب"، ترجمه اثری زیبا از جبران خلیل جبران

درتاریکی شب...

ای رهروان روشنای روز –درتاریکی بی پایان شب- شماراصدامی‌زنیم! آیا فریادمان را می‌شنوید؟!روح مردگانمان را به سوی شما فرستادیم؛ آیا چیزی از گفته‌های پیام‌‌آورانمان فهمیدید؟!

نفس‌هایمان را روی شانه نسیم‌های شرقی گذاشتیم؛ آیابه سواحل دورتان رسیدند و بارهای سنگینشان را دربرابرتان برزمین گذاشتند؟! آیااز حال ما خبرداشتید که اینگونه برای نجاتمان برخاستید یا نفستان ازجای گرم بلندمی‌شود که گفتید: آیا روشنانشینان می‌توانند کاری برای شب‌زدگان کنند؟ بگذاریم مردگان، مردگان خودرا به خاک بسپارند و مشیت الهی انجام شود. یعنی، خواست الهی محقق شود. ولی آیامی‌توانید خودرابالاترازاین که هستید بکشید تا خداوند شمارا بنا به خواسته و مشیت خود و برای یاری ما، دگرگون سازد؟!

درتاریکی شب یکدیگر را صدامی‌زنیم.

 درتاریکی شب برادر، برادرش را و مرد، زنش را و عاشق، معشوقش راصدامی‌کند. آنگاه که صداهایمان در اوج آسمان به هم می‌آمیزد، مرگ لَختی با پوزخند دربرابرمان ایستاده و سپس روبه سوی سرخی دورافق می‌رود.

درتاریکی شب یکدیگر را صدامی‌کنیم. درتاریکی شب فریادمی‌کشیم و کمک می‌خواهیم و حال آنکه شبح مرگ میان ماست. بال‌های سیاهش چادری به روی مامی‌کشد و دست‌های ترسناکش روحمان را به پرتگاه می‌کشاند؛ ولی چشم‌های آتشینش همچنان روبه شفق است.

درتاریکی شب، مرگ می‌رود و ماپشت سراو باترس و گریه می‌رویم. کسی ازما توان ایستادن ندارد و هیچ کس امید به ایستادن ندارد.

درتاریکی شب به دنبال مرگ می‌رویم و هربارکه مرگ سربرمی‌گرداند،هزارنفرازمابه کناره‌های راه می‌افتد. هرکس که می‌افتد به خواب ابدی فرومی‌رود و آنان که نمی‌افتند همچون خزیدن ماه ادامه داده و می‌دانند که خواهندافتاد و به دیگرخفتگان می‌پیوندند. ولی مرگ همچنان خیره به سوی شفق می‌رود.

درتاریکی شب برادر، برادرش را و پدر، فرزندانش را و مادر، کودکانش را صدامی‌زند و همه ما ازگرسنگی و ناتوانی به خودمی‌پیچیم. اما مرگ گرسنگی و تشنگی نمی‌داند؛ او روح و پیکر ما را مکیده و ازخون و اشک‌هایمان نوشیده وبا این حال سیرنمی‌شود.

درپاس اول شب، کودک، مادرش را صدازده و می‌گوید: مادر!!! من گرسنه ام. مادر هم می‌گوید: عزیزدلم! کمی تاب بیاور.

درپاس دوم شب، دوباره کودک مادرش را صدازده و می‌گوید: مادر! من گرسنه ام نان می‌خواهم. مادرجواب می‌دهد:فرزندم من نان ندارم.

درپاس سوم شب، مرگ به سوی مادر و کودکش رفته و سیلی بال‌هایش، آن دورا دربستر راه به خواب ابدی فروبرده و همچنان روبه شفق می‌رود.

هنگام صبح مرد به دنبال نان به مزرعه‌ها می‌رود و جزخاک و سنگ چیزی نمی‌بیند و ظهر، ناتوان و دست خالی پیش زن و بچه‌هایش برمی‌گردد. غروب که می‌شود، مرگ به سراغ مرد و همسر و بچه‌هایش رفته و می‌بیند که آنها نیزبه خواب رفته‌اند و با خنده دوباره روبه سوی شفق به راه می‌افتد.

صبح، مردکشاورز جواهرات زن و دخترانش را درجیب گذاشته و درِکلبه‌اش رابسته و به شهرمی‌رود تا بافروش آن آرد بخرد. هنگام عصربدون هیچ نان و جواهری به کلبه برگشته و زن و دخترانش رامرده می‌یابد، حال آنکه چشمهایشان همچنان روبه سوی "هیچ و پوچ" بازمانده است؛ مَرد دست هایش را به طرف آسمان بلندکرده و سپس همچون پرنده شکارشده به زمین می‌افتد. غروب که می‌شود مرگ به سوی کلبه می‌رود و کشاورز و زن و دختران اورا خوابیده دیده و می‌خندد و سپس دوباره روبه شفقِ دورمی‌رود.

ترجمه: مسلم سلیمانی

ازنوشته‌های «جبران خلیل جبران»

 

خاطره ها

خاطرات خیلی عجیب هستند!

گاهی می خندیم به روزهایی که گریه می کردیم . . .

گاهی گریه می کنیم به یاد روزهایی که می خندیدیم . . .

پرنده

براي پريدن، خلوتگه بی نام

لازم نيست پرنده باشم !


همين كه بخندي، 

بال درمي آوردم .

سرانجام

رسیده ام به حس برگی که می داند

باد از هر طرف که بیاید

سرانجامش افتادن است ...

جالبک!!!


به کسانی که پشت سر شما حرف می زنند، بی اعتنا باشید!

آنها به همانجا تعلق دارند؛ یعنی دقیقا پشت سر شما...!