زمین - ماه - خورشید
ای ماه بایست تا نگاهت بکنیم
گاوی، شتری ذبح به راهت بکنیم
خورشید که چادرشب از سر انداخت
شرمنده که بایِست سیاهت بکنیم
مسلم سلیمانی – 8 اردیبهشت 1392
ای ماه بایست تا نگاهت بکنیم
گاوی، شتری ذبح به راهت بکنیم
خورشید که چادرشب از سر انداخت
شرمنده که بایِست سیاهت بکنیم
مسلم سلیمانی – 8 اردیبهشت 1392
تنها تو مرا به خلوتت بردی،.... تو
غم های مرافقط تو، می خوردی،... تو
من قطره به قطره آب می رفتم تو
خاکسترداغ، درمی آوُردی تو
با بیست نخ ازبرادرانت دیدیم
نه فارس، نه لر، نه ترک، نه کُردی، تو
امابه زبان گرم مادرزادیت
گفتی که تو زنده باش و پس،...مُردی تو
مسلم سلیمانی
این روزاپی یه خونه بایه همخونه می گردم
منوبی گریه بفهمین من یه عمره دردکردم
میشه وقتی خسته میشی ازهمه بیزارباشی
بری زیرچتربارون دنبال دیوارباشی
توی لحظه هام که باشی پرازعاشقونه میشم
امااین فقط توخوابامه دارم دیوونه میشم
یه پای عاشقی ما داره انگاری می لنگه
منومی ترسونی ازعشق که یه دل داری وسنگه
مسلم سلیمانی – فروردین 92
*دوشنبه داشتم
از جلو اداره پست رد می شدم. هوایی شدم رفتم دفترچه خدمتم رو گرفتم و حالا با دو
تا بازوی واکسن خورده و کلی مهر و امضاء دفترچه کامل شده؛ فقط مونده یه گواهی
فراغت از تحصیل که تحصیلات تکمیلی و آموزش دانشکده مون خیلی اذیتم کردند. اونم
درست شد بریم یه هوایی به سر کچلمون بخوره، بلکه حالمون عوض شد. تا خدا چی بخواد؛
برگردم برای ادامه نحصیل یا ...
* عیدمون هم که این جوری تموم شد... . "عباس جان" روحت شاد. هرگز فراموش نمی شی!!!
نه شبها روزدارند
و نه روزاخوب شب میشه
عزیزم بیتو اینجامن
فقط جونم به لب میشه
میون این همه آدم دلم دنیایی ازحرفه
درسته؛ هرکه بامش بیش همون اندازه هم برفه
توباشی کاش باشی توکه حالم حال خوبی نیست
نباشی سالهای من عزیزم سال خوبی نیست
بگوحرفات، لبخندات، غم قلبم رو بِستونه
توکه باشی،.. بهارمن شروعش از زمستونه
28 دی ماه 1391
شعرازمسلم سلیمانی
پلنگ و ماه
یک دشت ستاره ریخته درمویت
خورشیدگرفته ماه روی از رویت
بالای درخت کرکس پیری بود
تاآرَمَد این پلنگ درپهلویت
شعراز مسلم سلیمانی
دلم تنگ اون بود به دادش نیومد
مَنو توی تلخیم به یادش نیومد
چقدر اسممو برد و دادش رسیدم
برای دلش از خودم هم بریدم
حالا من میگم که دلم تنگه خیلی
ولی حیف ازاین که دلش سنگه خیلی
براش تنگه قلبم خدا خوب میدونه
ولی کاش یه ذرّه خودش هم بدونه
بهش گفته بودم نباشی میمیرم
خودم دست مرگو تودستام میگیرم
نمیگه که رفته ولی پیش من نیست
میدونم که گرمیش ازآتیش من نیست
18 شهریور سال 1389
مسلم سلیمانی
به نظرخودم، من آدم افسرده ای هستم...
چنان
که بعضی ها میگن به اصطلاح جوک هستم و همین که با سختی های حال حاضر روزگار به ریش
دنیا می خندم خیلی هنرکردم. یه عده دیگه با خودم موافق هستن و من رو درکل آدم
افسرده و کم حرف می دونن
. با این وجود موندم که واقعا کدوم یک از این دوتا میتونه
درمورد من واقعیت داشته باشه.
باتجدیدنظر، گیریم، که هردوتاش باشم. ولی مگه امکان داره. مسئله تناقض چی میشه؟
این رباعی طنز که بعداز بدشانسی های پی در پی من روی کاغذ اومده، باعث شد تا کمی هم به شخصیت واقعی خودم بیاندیشم!!! البته به شانس اعتقادعمیقی ندارم!
شما چی فکر می کنید؟؟؟
از
بدِ بختم، بهشتم هم برند
شک ندارم حوریان من نرند
یاخدا
من پیش در خواهم نشست
کوه ها از دور خوش منظرترند
شعر از مسلم سلیمانی
جشن دانش آموختگی سه گروه دانشکده ادبیات با کم لطفی آقایان سران و مجری و خواننده در تاریخ 16 آبان 1391 درتالارفردوسی باشکوه تمام برگزارشد.
تاکورشودهرآنکه نتواند دید
در این پست شعر ارائه شده را هم در اینجا قرار می دهم.
پس زمینه اسلاید تصاویر را از اینجا دانلود کنید.
تصویر مقابل را در سایز اصلی ببینید.
چون برگ فتاده در شب پائیــزیم
خشکیده و ژولیده و غم انگیــزیم
دستی به هزار آه، ما هرسرشـب
بر گردن خاطرات می آویزیـــــــــم
ما آتش دردهایتان را یــــــــــــاران
با گریه کودکـــــــــــانه می آمیزیم
آنگــــــــــــاه چوآب در نقطه جوش
زیرتبتان ز گریه ســـــــــرمی ریزیم
چون کوه اگرهم نرسیدیم به هـــم
چون رود اگربه هــــــم نمی آمیزیم...
دوریم اگر زهم…، ولی بادلمـــــــــان
همواره کنارهم سر یک میـــــــــزیم
چون مرغک پرشکسته در گوشه باغ
صدبـــــــــــــار بیفتیم اگر می خیزیم
تقدیم به دوستان 4 سال روزگاردانشجویی
رشته زبان و ادبیات عرب دانشگاه تهران
دانشکده ادبیات و علوم انسانی
آی بچه ها سلام علیک
سرورمید یک به یک
یه شعردارم آی باحالا
موافقا دستا بالا
یه سر بریم دانشکده
ببخشمون اگه بده
به نام رب آسمون
بریم سر کلاسمون
اول اولش بریم
خفت یکی رو بگیریم
ماکان إنه بِراض
همیشه اهل اعتراض
یه بچه هفت، ترمی بود
فکرمقاله علمی بود
یکّه حاضرجوابی بود
بله، صادق تلخابی بود
وقتی نتوانم به شما سر بـــــــــــزنم
گفتم چو خیال می توانستم کــــاش
من هم به هوای دوستان پر بزنـــــم
یا همچو نسیم رفته یک ساعت بعـد
پشت سر دوست مشت بر در بزنـم
ازجام فراق زهر خوردن تاکــــــــی؟!
از دوست پیالهای بیاور بزنــــــــــــــم
تقویم تمام روزها پائیــــــــــزی است
باید به رگ زمانه خنجر بزنـــــــــــــم
افسوس که بیش، پیشِ دلِ خویش
حرفی نشد از فراق دلبر بزنــــــــــم
شرمنده بغضتان کـــــــــه نتوانستم
با ناخوشیم نوای خوشتر بزنـــــــــم
حالا که هلال رویتان پیشــم نیست
خوباست کمی به آسمان سربزنم
شعرازمسلم سلیمانی(بینام)
نشانی جدید: khalvatgahebinam.ir
بعد از این زمزمه عشق بیا خواهم کرد
سر کف پای گلی سرخ فدا خواهم کرد
دست در گردنش انداخته در شهر غریب
قدمی رفته و کوتاه صفا خواهم کرد
ای که از عشق تو مجنون به هر صحرایم
جز تو عشق همه از سینه جدا خواهم کرد
زخمی از تیر فراق تو دلم راست نصیب
یادگاری که به لطف تو دوا خواهم کرد
می توان شد مگر از فکر تو فارغ نفسی
سپری بی تو دمی عمر کجا خواهم کرد
میوه ای از لب سرخ تو کجا خواهم چید
خویش را کی بغل گرم تو جا خواهم کرد؟!
مسلم سلیمانی