بی تو ...

سپری گشت مگر بی تو شب تار بلند

با خیال تو من و دود ز سیگار بلند

خواستم عمر بلندی که رود پای تو پیش

پای عشق تومرا برد سرِ دارِ بلند

پای دل بسته به گیسوی تو اما چه کنم

نرسد دست دریغا که به دیوار بلند

یوسفم رفت چو از دست نرفت از یادم

آن که با قیمت او شد سرِ بازار، بلند

شب هجران تو آری چه بلند است عجب

آفتابی نشد از خواب خود انگار بلند

قفس قافیه تنگ است و کمی شاعر لنگ

بِه ؛ که پیچیده شود نسخه اشعار بلند


مسلم سلیمانی

ماندم

دیری نکشید رفت و تنها ماندم

کنجی زده زانوی غم و جا ماندم

با قایق خویش رفت و شد از من دور

من هم نگران به سوی دریا ماندم

دستم نگرفت و رفت و من هم یک عمر

مجنون شده در حسرت لیلا ماندم

از کو چه گذشت و نزد از خانه دری

من با همه امید تنها ماندم

هر وعده که داد رفت و از یاد ببرد

با این همه پای عشق امّا ماندم


مسلم سلیمانی

آرزوی محال ...

کلامی از رفتن

کلامی از مردن

کلامی از تنهایی منِ تنها

کلامی از هیچ نبودنت با من

نگو ...

بگذار ببویمت

بخوانمت

بگذار شیرینی قند لب تو را ...

آه،

ای آرزوی محال

بی خیـــــــــــــــــــــــــــــال ...

مسلم سلیمانی

نامحرمانه

هرقدر هم که نقش مردها را پیشت بازی کردم که دیگر دلم طاقت دوریتان را دارد انگار نه انگار!

همه دوز و کلک و خنده های ساختگیم بایک نگاه معصومانه ات نقش بر آب شدند.

جوک ها و شیرین کاریهای نزدیک عصرم نه تنها نتوانست تو را بخنداند، بدتر اشکهایت را درآورد و من پشیمان شدم.

تقصیر هم نداشتم؛ فقط محض خنداندنت بود.

شاید سکوت بهتر بود.

شاید چشمها این همه جنجال به راه نمی انداختند.

و غروب با اشک هایت معنایش را باز یافت.

و من دوباره  مغلوب گریه ات شدم و فهمیدم تمام غرورهای مردانه دنیا را هم که داشته باشم با یک دانه از اشکهای مادرانه ات شکسته خواهد شد!

می دانم بعدِ ازدست دادن تنها برادرجوانت چشم امیدت به من است.

و می دانم به امید ما غم آن روزها را به هر سختی که بود به جان خریدی و حتی شنیدن کلمه ای از دوری آزارت می دهد.

بین دو راهی مانده ام ...

از یک طرف دلم برای دوستانم تنگ شده و ازاین طرف هم که ...

تمام شب فکرم مشغول گریه هایت شد...مشغول اینکه فردا را بدون من چگونه خواهی گذراند و فرداهای یکی پس از دیگری را تا صبح عادت!

فکر این که فردا را تنها خواهی ماند و رفیق گریه هایت خواهی شد دیوانه ام کرده...

نامحرمانه از محرمانه هایم گفتم تا باقی شب را گذرانده باشم!

ولی ...

ای بابا! دیگر نوشتن هم تسلایم نمی دهد.

ای کودکیم ...

 هااای ای همدرد های کودکیم...

کجایید؟

کجایید که به بازی بگیرید غم را...

کجایید که به بازی بگیرید دنیارا...

کجایید که کثیف باشیم و کثافت نه

کجایید که دنیا را به چند ریال پول خیالی به بی دردان دنیادوست بفروشیم ...

کجایید که باهم بازی کنیم و هم را به بازی نه ...

کجایید که تنها غممان شیفت صبح مدرسه باشد، نه غم شبی که حسرت آمدن صبح را به دل بگذارد...

کجایید که همدردباشیم و برای هم درد نه!

کجایید؟

این صدای شیشه دلهاست که می شکند نه شیشه خانه همسایه...اینجا آدم بزرگهاهستند که از صحنه فرار می کنند!

آدم بزرگها هروقت که بخواهند شیشه می شکنند

آدم بزرگها همیشه با خود سنگ دارند...

 کجایید؟؟؟

 

*نمی دانم چرا دلم نیامد از خیر نوشتن این چند سطر بگذرم ، شاید حقی که نسبت به کودکی و خاطراتش برگردنم دارم این اجازه را نداد.

 

دل گویه ...

چند رباعی دیگر تقدیم شما

 

خواهی اگر از عشق نصیبم بدهی

باید زلبان لعل سیــــــــــــبم بدهی

شاید بشود چو حضــــــــرت آدم من

خَـــــر گردم و با سیب فریـبم بدهی

 

***


آیا به مثال من تو هم غم خوردی!

یا نــه تــو هــــم از فراقمان آزردی

دستــــی به نوازش دل خونم کِش

قلبی که هزار بار دادم و آوُردی

 


این چند تا رباعی هم دل گویه ای اندر باب جدایی ما از دوستان


 یک جرعه می از لب تو می خوردم کاش

دستی به نوازش رخ تو می بُــردم کاش

آن روز که از تو من جـــــــدا می گشتم

در کنجی از آغوش تو می مـــــردم کاش

گفتی وداع؛ بغض زبان مرا گرفت

غم آمد و دوباره نشان مرا گرفت

تا انتهای کوچه برو، تو نظاره کن

زهر فراق بعد تو جان مرا گرفت

باز دلم را غم یاران گرفت

دل به ستوه آمد و باران گرفت

پلک فرو بستم و غم در دلم

با کمک خاطره ها جان گرفت

یک شانه برای گریه من کم دارم
یک کوه میان قلب از غم دارم
ای غم تو به جنگ قلب من آمده ای
افسوس که من، نه زور رستم دارم

تمام هستی من یک اتاق تنهائی
بگو که گوشه سردی تو نیز بی مایی
چرا به زخم دلم کس نمی نهد مرهم
فتاده بر لب مرگم بگو که می آیی



تا اشعار بعدی خدانگهدارتون

 *لطفا دوستان از گذاشتن نظرات غیر اخلاقی خودداری کنند.

سلام...

سلام؛

پس از چندی تأخیر در بروز رسانی وبم ،می خوام چند تا از رباعی های خودم رو براتون بذارم.امید آنکه خوشتون بیاد!

عشق تو چو هست پس عبادت ممنوع

غیر از تو به آنچه هست عـادت ممنوع

گفتـــــــــــم بگذار نوشــم از جام لبـت

گفتی که نخست بنده سبـقت ممنوع !!!

...............................................

بی تو یک لحظه رها از قفس غم نشوم

جز به تعظیم تو من دربر کس خم نشوم

به هوای لب چون سیب تو ای حـــــوّایم

ترسم آخر که کم از حضـــرت آدم نشوم

...............................................

مانند عقـــــــاب عاشق پـروازم

با عشق هزار دام ره می سازم

تو در صدد فرار و من از پـــی تو

با سرعت باد همچنان می تازم

...............................................

باز دلم را غم یــــــــاران گرفت

دل به ستوه آمد و باران گرفت

پلک فرو بستم و غم در دلـــم

با کمک خاطره ها جان گرفت

با من بیا زماندن و بودن که دم بزنیم

باسلام خدمت همه دوستان عزیز...

امروز بقیه شعری که قولش را داده بودم را می گذارم.

این شعر را در تاریخ 24/5/89 روز یکشنبه گفته ام...

با من بیا ز ماندن و بودن که دم بزنیم

از دوری و جدائیمان حرف ، کم بزنیم

اصلا چرا بخاطر طوفان قلبمان

ما خواب ماه و برکه و جو را به هم بزنیم؟

تا چند عمر با غم دوری به سر بشود

قفلی بیا که بر در زندان غم بزنیم

دستی به قاب خاکی دل ها بیا بکشیم

دائم چو موج و صخره سری هم به هم بزنیم

چونان پرنده از قفست پر گشای و آی

تا به آسمان آبی روشن قدم بزنیم

                                                 شعر از  مسلم سلیمانی "  بی نام "

سلام

شعربالای هیدر

این دو بیت از یه غزلیه که خودم گفتم...بقیه شعر رو بعد امتحانات میذارم...