هرقدر هم که نقش مردها را پیشت بازی کردم که دیگر دلم طاقت دوریتان را دارد انگار نه انگار!

همه دوز و کلک و خنده های ساختگیم بایک نگاه معصومانه ات نقش بر آب شدند.

جوک ها و شیرین کاریهای نزدیک عصرم نه تنها نتوانست تو را بخنداند، بدتر اشکهایت را درآورد و من پشیمان شدم.

تقصیر هم نداشتم؛ فقط محض خنداندنت بود.

شاید سکوت بهتر بود.

شاید چشمها این همه جنجال به راه نمی انداختند.

و غروب با اشک هایت معنایش را باز یافت.

و من دوباره  مغلوب گریه ات شدم و فهمیدم تمام غرورهای مردانه دنیا را هم که داشته باشم با یک دانه از اشکهای مادرانه ات شکسته خواهد شد!

می دانم بعدِ ازدست دادن تنها برادرجوانت چشم امیدت به من است.

و می دانم به امید ما غم آن روزها را به هر سختی که بود به جان خریدی و حتی شنیدن کلمه ای از دوری آزارت می دهد.

بین دو راهی مانده ام ...

از یک طرف دلم برای دوستانم تنگ شده و ازاین طرف هم که ...

تمام شب فکرم مشغول گریه هایت شد...مشغول اینکه فردا را بدون من چگونه خواهی گذراند و فرداهای یکی پس از دیگری را تا صبح عادت!

فکر این که فردا را تنها خواهی ماند و رفیق گریه هایت خواهی شد دیوانه ام کرده...

نامحرمانه از محرمانه هایم گفتم تا باقی شب را گذرانده باشم!

ولی ...

ای بابا! دیگر نوشتن هم تسلایم نمی دهد.