من کیستم!!!

به نظرخودم، من آدم افسرده ای هستم...


چنان که بعضی ها میگن به اصطلاح جوک هستم و همین که با سختی های حال حاضر روزگار به ریش دنیا می خندم خیلی هنرکردم. یه عده دیگه با خودم موافق هستن و من رو درکل آدم افسرده و کم حرف می دونن
.
با این وجود موندم که واقعا کدوم یک از این دوتا میتونه درمورد من واقعیت داشته باشه.

باتجدیدنظر، گیریم، که هردوتاش باشم. ولی مگه امکان داره. مسئله تناقض چی میشه؟

  این رباعی طنز که بعداز بدشانسی های پی در پی من روی کاغذ اومده، باعث شد تا کمی هم به شخصیت واقعی خودم بیاندیشم!!! البته به شانس اعتقادعمیقی ندارم!

شما چی فکر می کنید؟؟؟

از بدِ بختم، بهشتم هم برند
شک ندارم حوریان من نرند

یاخدا من پیش در خواهم نشست
کوه ها از دور خوش منظرترند

شعر از مسلم سلیمانی

چو در بستی به روی من به کوی صبر رو کردم

چو در بستی به روی من به کوی صبر رو کردم شهريار
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم

خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من اینها هر دو با آئینه‌ی دل روبرو کردم

فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم

صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم

تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم

ازین پس شهریارا، ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم

شعر از محمدحسین بهجت تبریزی
"شهریار"

بهاررا به انتظاربنشين/شعرترجمة

قدوم الربيع

إذا أغلقت الشتاء أبواب بيتك ..
وحاصرتك تلال الجليد من كل مكان ..
فانتظر قدوم الربيع وافتح نوافذك لنسمات الهواء النقي !
وانظر بعيدا فسوف ترى أسراب الطيور وقد عادت تغني ..
وسوف ترى الشمس وهي تلقي خيوطها الذهبيه فوق أغصان الشجر ..
لتصنع لك عمراً جديداً وحلماً جديداً .. وقلباً جديداً !

ترجمه فارسي:
آنگاه که زمستان درهای خانه را به رویت بسته نگاه دارد..
و از هرطرف توده های یخ تورا در میان بگیرند..
تو آمدن بهار را به انتظاربنشین و پنجره های خانه ات را به روی وزشهای پاک هوا بگشای!
دوردست ها را به تماشابنشین؛ آنگاه دسته پرندگان را خواهی دید که برای آواز برگشته اند..
خورشید را خواهی دید که گیسوان طلائیش را روی شاخه های درختان ریخته ..
تا از برای تو عمر و رؤیا و دلی نو بسازد!

برای ادبی شدن ترجمه تاحدی از ترجمه دقیق برخی واژه ها دورشدم.
برآن هستم تا متون و نثرهای زیبا را برایتان برگردان کنم.
مسلم سلیمانی

شعری از نزارقبانی همراه با ترجمه فارسی/الحب

http://s1.picofile.com/file/7551631177/4mloj10.jpg
اتسائل دائماً نفسی

لماذا لایکون الحب فی الدنیا

لکل الناس..کل الناس

مثل أشعة الفجر

لماذا لایکون الحب مثل الخبز والخمر؟

ومثل الماء في النهر

ومثل الغیم، والامطار

والاعشاب والزهر

ألیس الحب للانسان

عمراً داخل العمر؟

لماذا لایکون الحب في بلدي

طبیعیا

کأیة زهرة بیضاء

طالعة من الصخر
شعر از نزار قبانی

ترجمه فارسی
همواره از خود می پرسم

چرا عشق در دنیا

برای تمام انسانها .. تمام انسانها

چون پرتو سپیده دمان نیست

چرا عشق چون نان وشراب نیست؟

چونان آب روان رود

چون سبزه وگل

مگر نه این است که عشق برای انسان

چون حیاتی دوباره در زندگی اوست؟

چرا عشق در سرزمین من

طبیعی نیست

چون هر شکوفه سپیدی

که از دل سنگ روئیده باشد

این ها همه یعنی...

این همه پست، شعر،داستان، چندصدواندی مطلب، آرایش ستون و سرستونهای این دیوارمجازی...
این تیتر، نشانی هنوز برای خیلی ها حکم یک اسم معمولی و چندثانیه ای رادارد که در مقابل صفحه ثبت نام ساخته شده است .

این ها همه یعنی "من" چندصدبارخواستم حرف بزنم. حرفهایی که هیچکدام از پست های بایگانی ام به تلخی یا شیرینی آن نمی تواندباشد.
این یعنی چندصدبار روی این دیوارمجازی راخط زدم، اما هیچ کدام حرف واقعی یا حتی شبه واقعی ام نبود.
این یعنی چندصدبار است به جمعیت 6 میلیاردی کره زمین بی اعتمادی کردم و جرأت خلوت کردن باخودم را هم نداشتم.
این یعنی چندصدبار آمدم وبا کنایه و تلمیح، بیشتر دردم را ملیح تر کردم.
این یعنی چندصدبار ترسیدم بدقضاوت شوم.

این چندصدمین مطلب "خلوتگه"ام هست و یعنی بازنگفتم...

ترجمه شعری از "پابلو نرودا"/به آرامی آغاز به مردن می‌کنی..

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ...
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی . . .،
تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحت‌اندیشی بروی . . .
-
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن

ترجمه شعر‏ از  احمد شاملو

 

با پوست خود حرف بزن با دستم

من - آینه ای که روبرویت هستم-

هرآینه گیج و ویج و منگ و مستم

نه!پلک بزن سکوت تو زیبا نیست

با پوست خود حرف بزن با دستم



شعرازجلیل صفربیگی

یک بار هم ای عشق من از عقل میاندیش

;;.jpg

گفتم بدوم تا تو همه فاصله‌ها را

تا زودتر از واقعه گویم گله‌ها را

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی

در من اثر سخت‌ترین زلزله‌ها را

پرنقش‌تر از فرش دلم بافته‌ای نیست

از بس که گره زد به گره حوصله‌ها را

ما تلخیِ نه گفتنمان را که چشیدیم

وقت است بنوشیم از این پس بله‌ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته

یک بار دگر پر زدن چلچله‌ها را

یک بار هم ای عشق من از عقل میاندیش

بگذار که دل حل کند این مسئله‌ها را

شعر ازمحمدعلی بهمنی

خاطره ها

خاطرات خیلی عجیب هستند!

گاهی می خندیم به روزهایی که گریه می کردیم . . .

گاهی گریه می کنیم به یاد روزهایی که می خندیدیم . . .

در لباس آبی از من بیشتر دل می‌بری‌

حال من خوب است اما با تو بهتر می‌شوم‌خلوتگه بی نام

آخ‌... تا می‌بینمت یک جور دیگر می‌شوم‌



با تو حس شعر در من بیشتر گل می‌کند

یاسم و باران که می‌بارد معطر می‌شوم‌



در لباس آبی از من بیشتر دل می‌بری‌

آسمان وقتی که می‌پوشی کبوتر می‌شوم‌



آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو

می‌توانم مایه‌ی ـ گهگاه‌ـ دلگرمی شوم‌



میل‌، میل توست‌، امّا بی تو باور کن که من‌

در هجوم بادهای سخت‌، پرپر می‌شوم

شعر از مهدی فرجي

پرنده

براي پريدن، خلوتگه بی نام

لازم نيست پرنده باشم !


همين كه بخندي، 

بال درمي آوردم .

میان ما و شما

همین که نعش درختی به باغ می افتد

بهانه باز به دست اجاق می اقتد

حکایت من و دنیایتان حکایت آن
پرنده ایست که به باتلاق می افتد

عجب عدالت تلخی که شادمانی ها
فقط برای شما اتفاق می افتد

تمام سهم من از روشنی همان نوریست
که از چراغ شما در اتاق می افتد

به زور جاذبه سیب از درخت چیده زمین
چه میوه ای ز سر اشتیاق می افتد

همیشه همره هابیل بوده قابیلی
میان ما و شما کی فراق می افتد؟

شعر از فاضل نظری