هوای بارونی
این هوای بارونی، قدم زدن می طلبه. بارون خیس شدن داره. مثل حس اون لحظه هایی که حس خیس شدن با گریه رو داری. قدم زدن هم حس می طلبه. تنهایی که زیرش قدم بزنی یه سنگینی هم تو دلت باهات میاد. یه سنگینی که تا مرز چشمات بالا میاد و میره تو گلوت گیر می کنه. از اون سنگینی ها که تو گریه های تنهاییت حس می کنی.
اما دو نفری که باشه. دو نفری که بارون رو دوتایی می فهمند. از بارون هم خاطره می سازند. بارون رو همیشه دوست می دارند. حال لحظه ای بهت دست میده که از شوق می زنی زیر گریه. گریه ای که هرچه بیشتر بگیره لبخندت از ته دلت بیرون میاد. این بارون هم شبیه اونه. دیگه هیچ سنگینی تو دلت حس نمی کنی.
من اما زیر بارون راه میرم و به تو فکر می کنم.. می ترسم عاشقت بشم و به قدم زدن تو بارون دعوتت کنم. می ترسم عاشقت بشم و تو بری و من بمونم و بارون و بغض و خاطره های کشنده.
هم می ترسم عاشقت نشم و جوانی بره و من بمونم و بارون و حسرت روزایی که خیس بارون نشدیم.
«خیالنوشت»