داستان کوتاه/کتاب مفید
داداش!یکی دوتا کتاب بهم میدی؟
نمیدانم کی نصیحتش کرده بود که یک دفعه عاشق کتابخوانی شده بود.
گفتم هرکدوم از کتابا رو که خوشت میاد بردار.رفت جلوی کتابخانه من و یکی دوتا کتاب نسبتا قطور برداشت.اما به سن و سالش نمی خورد.تشکر کرد و رفت بیرون.
میدونستم به دردش نمی خوردو آنها را بر می گرداند.چند دقیقه بعد بلند شدم، و با اشتیاق دو سه تا کتاب که به سنش می خوردرا جدا کردم و برایش بردم.توی اتاقش نبود...دیدم توی آشپزخانه است، کتابها را گذاشته روی صندلی و رفته روی کتابها تا برسد به ظرف شکلات خوری!
+ نوشته شده در پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۱ ساعت 11:14 توسط میم سین
|