چند گاهی می شود که دلتنگی زود به زود دق الباب می کند خانه دل را؛خلوتگه بی نام

 چنان برگ زرد و خشکی که حتی منتظر نسیمی هم نیست برای بریدن و افتادن.

هر بار هم بهانه ای دست می دهد، اما همه  بهانه هایی هستند بی بها!

گاهی حتی بین خنده و گریه نیز فاصله ها محو می شوند!

 راستی خوش به حال شاعرها

 که در پیچ و خم قافیه و ردیف هایشان،

 غم های پنهانی شان را به لباس واژگان مزین می کنند!

و از صفحه ی دلشان به صفحه ی کاغذ انتقال  می دهند !

 و خوشا به حال پروانه ها.....

 چرایش را تو خودت بهتر می دانی!

 آن قدر چشم به آسمان دوخته ا م

 که دیگر ستاره ها هم چشم به راهی ام می کنند!

 اما من به دنبال تکه ابری هستم که بیاید و بر من ببارد!

 آب می خواهد این دل خشکی زده، باران می طلبد این صحرای وجود!

اللهم عجل لولیک الفرج


خیلی وقت بود برایت ننوشته بودم ، دلِ سنگم تنگت شد...

*از من می پرسند چطوری؟ می گویم رو براهم... کسی نمیداند... رو به راهی هستم... که تو رفته ای. . .*