ای آشنای لحظه های محزون

ای آشناکه ازمن غافل گریختی...

بازآی

کزهرچه غیرتوست، من امشب گریختم

ای آشنای من

وقتی توازمن تنهاجداشدی،

هستی سیاه شد...

سیاهی مراگرفت.

درزیربارسیاهی دلم شکست

بایادنورتو...

دلم آتش گرفت وسوخت...

تاآنکه "من غافل"شکسته شد

تاآنکه...هرچه غیرتوبودازسرم گریخت

اکنون بیا

که غیرتویی نیست درسرم.