چندوقتی است سعی کردم خودم باشم و بس. سعی کردم دیگر دلبسته هیچ کس و هیچ جائی نشوم. سعی کردم از رفتارها، خنده ها، خواسته هایم بکاهم و حتی حرف دلم را هم زمین بیندازم. فکرکردم اینگونه می توانم مردانه زندگی کنم و راز دار رازهای خود باشم. سعی کردم نسبت به گذشته و خاطراتی که برجریده آن ثبت شد بی خیال باشم و یا حداقل سریع از آن بگذرم و خیالات برم ندارد...
همه این کارها را کردم. تا جائیکه احساس کردم سردتر و دل سنگ تر از سال های پیش شده ام. گاهی آرزو می کنم، ای کاش شب با تمام سیاهی اش زود صبح نشود؛ این گونه احساس می کنم دنیا با تمام آدم ها و شلوغی ها و جنب و جوش هایش به خواب رفته است و می توان یک لحظه بی توجه به حرف های بی اساس بعضی آدم ها زندگی کرد و از سکوت لذت برد.
ولی باورکن نمی شود. نمی توان از بعضی چیزها گذشت. می خواهی یکی، شریک رازهایت بشود. دوست داری همه آدم های اطرافت خوابیده باشند و تو از رازهایت برایش بنالی. دوست داری همه وقتی را برای خود و دیگران ترتیب بدهند و برای یک لحظه هم که شده از اندیشه دنیا به درآیند و وقتی به تو می رسند تنها حرفشان از گرانی نان و بیکاری و پول گاز و برق و بنزین و ... نباشد. دوست دارم وقتی می گویم "خوبم!" یقه ام را بچسبند و بگویند لعنتی چرند نگو... .
 این روزها به اصطلاح "دستم به داد دهانم نمی رسد..."
دلبندان عزیزم! مدتی است به جای چشم های مهربانتان، روبرویم یک دیوار قرار دارد! نه گوش می کند، نه حرف چشم هایم را می خواند و نه هیچ ...
 زهی خیال باطل که فراموشتان کنم. این خطاب به آن دسته ای که شکوائیه فرستادند. هرروز نه، بلکه هرثانیه را به یادتان سرمی کنم.
این بار؛.. قسم می خورم تنها و بی قرارشده ام!
به سرسبز تو ای سرو که گر خاک شوم/ناز از سر بنه و سایه بر این خاک انداز