ترجمه ابیات عربی بوستان و گلستان سعدی
بی شک شما هم جزء آن دسته هستید که به دنبال ترجمه ابیات عربی گلستان و
بوستان سعدی میگردید و شاید به ندرت به ترجمه کامل همه ابیات دست یافته و
گره از مشکل خود باز نمودهاید.
بوستان سعدی : الظلــم نار فلا تحقــر صغیــرته لعـل جـذوه نـار احـرقت بـلدا ( متنبی وسعدی 191 ) بیداد آتشی است حتی اندکی از آن را ناچیز مگیر شاید اخگری نیز شهری را به آتش کشد . اذا امتحـن الدنیا لبیـب تکشفـت لـه عـن عـدو فی ثیاب صـدیق ( متنبی و سعدی 191) هر گاه خردمند دنیا را آزمایش کند بر او معلوم می شود که دشمنی است در لباس دوست . ان القلوب اذا تنــافــر ودهـا مثل الزجاجــه کسرها لا یجبـر ( متنبی وسعدی 191) هر گاه دوستی دلها به نفرت بدل شود ، چون شیشه اند که شکستگیشان ترمیم پذیر نیست . یموت راعی الضـان فی جهــله مـوتـه جـالینـوس فـی طـبه ( متنبی و سعدی 276 ) چوپان میش در جهل خود می میرد همچنان که جالینوس در طب خود . و مـا احـد یخلـد فی البـرایا بـل الـدنیا تـوءول الـی زوال (متنبی و سعدی 279 ) کسی از جهانیان جاودان نیست بلکه دنیا رو به زوال می رود . فلو دامت الدوالات کانوا کغیرهم رعـایـا و لـکـن مـالهن دوام ( شروح سقط الزند 2/611 ) اگر آنان راضی می شدند که رعیت دیگران باشند ، دولتشان دوام می یافت ولی دولتها دوامی ندارد و هی معشوقه علی الغدر لا تحفظ عـهـدا و لا تـتـمـم وصــلا ( متنبی و سعدی 266 ) با آن که دنیا بی وفاست و به عهد خود پایبند نمی شود و وصالش پایدار نیست ، معشوق مردم است . و عین الرضا عن کل عیب کلیـلـه و لکن عین السخط تبدی المساویا چشم رضایت هیچ عیبی را نمی بیند ولی چشم خشم بدیها را آشکار می سازد الرای قبـل الشجـاعه الشجعـان هو اول و هـی المحـل الثانـی ( شرح دیوان متنبی 4/307 ) تدبیر پیش از دلیری است . رای و تدبیر در مرحله اول است و دلیری در مرحله ی دوم . اذا مـا عـدوک یـومـا سـمـا الی حالـه لـم تـطـق نقـضها فـقـبـل و مـا تانـفـن کـفـه اذا لـم تـکـن تـستطع عضهـا ( متنبی و سعدی 192 ) هر گاه دشمن تو مقامی بلند یابد که نتوانی مانع او شوی ، اگر توانایی به دندان گزیدن دستش را نداری از بوسیدن آن ابا مکن ضنی فی الهوی کالسم فی الشهد کامنا لذذت به جهـلا و فی اللذه الحتف ( متنبی و سعدی 244 ) من از عشق دردی پنهان دارم مانند مخفی شدن زهر در عسل وقتی که با آن آمیخته می شود . از این عشق ، جاهلانه لذت بردم در حالی که مرگم در آن لذت بود یـخـرج اسـرار الفتـی جلـیسـه رب امـری جـاسـوسـه انـیســه ( متنبی و سعدی 193 ) رازهای شخص را همنشن او فاش می کند . چه بسا همدم انسان که جاسوس وی بوده است . احسن الی الناس تستعـبد قلوبهم فطالما استـعـبد الانسـان احسـان ( متنبی و سعدی 193 ) به مردم نیکویی کن تا دلهاشان را اسیر خود گردانی . چه بسا که احسان انسان را بنده ی خود کرده است . فلا مجد فی دنیا لـمـن قل ماله و لا مال فی الدنیا لمـن قل مجـده ( متنبی و سعدی 268 ) کسی که ثروتش کم است در دنیا بزرگی ندارد و کسی که بزرگیش اندک است در دنیا ثروتی ندارد لا تنکری عطل الکـریم من الغنی فالسیـل حـرب للمـکان العـالی ( متنبی و سعدی 194 ) بی نصیب شدن بخشنده را از ثروت محال مدان . سیل مکان رفیع ویران می کند و کاتم الحب یوم البیــن منهتک و صاحب الدمع لا تخفــی سرائره ( متنبی و سعدی 233 ) پنهان کننده ی عشق روز جدایی رازش فاش می شود و گریه کننده اسرارش پنهان نمی ماند. ابو دلف کالطبل یذهب صوتــه و باطنه خلـو مـن الخـیر اخـرب ( متنبی و سعدی 185 ) ابودلف مانند طبلی است که آوازش از میان می رود و درونش از نیکی خالی است و خراب است امـاوی ان المـال غـاد و رائح و یبقی من المال الاحادیث و الذکر ( متنبی و سعدی 194 ) ای ماویه ( زن حاتم ) مال می آید و می رود و به جای آن یاد کرد و نام می ماند . ذرینی انل ما لا ینـال من العـلا فصعب العلا فی الصعب و السهل فی السهل تریدین لقیان المـعالی رخیصـه و لابد دون الشهـد من ابر النحـل ( متنبی و سعدی 272 ) بگذارید آنچه از بزرگی را که دست نیافتنی است به دست آورم . بزرگی دشوار یاب در دشواری است و زود یاب آن در آسانی است تو از من می خواهی بی رنج به بزرگی دست یابم در حالی که کسی که عسل می خواهد از نیش زنبور ناگزیر است . لعین تفـدی الف عیـن و تتقـی و یکرم الـف للـحبیب الـمکرم ( متنبی و سعدی 194 ) از برای یک چشم هزار چشم فدا می شود تا حفظ گردد . و از برای محبوب گرامی هزار تن اکرام می شوند . فـلا عـزل و انـت بـلا سـلاح لـحـاظـک ما تکون بـه منیعا ( متنبی و سعدی 242 ) اگر چه سلاح نداری بی اسلحه نیستی چون نگاهت جای سلاح را می گیرد و از آن نیرو می گیری . یا من یسامی العلی عفوا بلا تعب هیهات نیل العـلی عفوا بلا تعب علیک بالجـد انی لم اجد احدا حوی نصیب العلی من غیر ما نصب ( متنبی و سعدی 197 ) ای آن که به آسانی و بی هیچ زحمت خواستار بزرگی هستی ، رسیدن به بزرگی به آسانی و بدون زحمت بعید است . به جهد و کوشش بپرداز ، زیرا من هیچ کسی را تدیده ام بی تحمل رنج از برزگی بهره مند شود . فمن شـاء فلینظر الی فمنظری نذیر الی من ظن ان الهوی سهل و ما هی الا لحظـه بعد لحظـه اذا نزلت فی قلبـه رحـل العقل ( متنبی و سعدی 235 ) هر که می خواهد به من نگاه کند زیرا هیات من برای کسی که می پندارد عشق آسان است ، بیم دهنده است . عشق جز نگاهی پس از نگاهی دیگر ، چیزی نیست و هر وقت به دلی فرود آید ، عقل رخت بر می بندد . رضیت بما ترضی بـه لی محبـه و قدت الیک النفس قود المسلم ( متنبی و سعدی 268 ) به سبب محبت به تو به آن چه می پسندی راضی شدم . و مانند کسی که تسلیم شده است خود را در اختیار تو گذاشتم . و الهـجر اقتـل لی مما اراقبـه انا الغـریق فما خوفی من البلل ( متنبی و سعدی 259 ) دوری از محبوب برای من از آن چه انتظار داشتم کشنده تر است . من غریقم و از تر شدن بیمی ندارم . لا ترفعن صوتک یا عبـدالصمـد ان الصواب فی الاسد لا الاشـد ( متنبی و سعدی 197 ) ای عبدالصمد صدایت را بلند مکن ، درستی سخن وابسته به گفتار محکم تر و درست تر است نه سخت تر و بلند آواز تر. شاتـمنی عـبـد بـنی مسمـع فصنت عنــه النفـس و العرضـا و لـم احـبـه احـتقـاری لـه و مـن یعـض الکلـب ان عضـا ( متنبی وسعدی 165) بنده ای از بندگان بنی مسمع مرا دشنام داد . در برابر او خود و آبرویم را حفظ کردم . چون او را حقیر می شمردم به او جواب ندادم . کیست که وقتی سگ او را می گزد ، سگ را بگزد . و ما ینضر الفضـل المبیـن علی العدی اذا لم یکن فضـل السعیـد الموفق ( متنبی و سعدی 261 ) فضل آشکار بر دشمنان پیروزی نمی یابد هرگاه همراه سعاتمند موفق نباشد . فکن مستعـدا لداعـی الفنـــا فان الـذی هـو آت قـریـب و قبلک داوی المریض الطبـیب و عاش المریض و مات الطبیـب ( متنبی و سعدی 178 ) برای دعوت مرگ آماده باش . آنچه آمدنی است نزدیک است . پیش از تو طبیب بیمار را مداوا کرد اما بیمار زیست و طبیب مرد انظر ال الفستق المملوح حین اتی مشققـا فی لطیفـات الطیافـیر و القـلب ما بین قشریـه یلوح لنا کالسـن الطیر ما بیـن المناقیر ( الوافی بالوافیات ج3ص25 ) به پسته ی نمک سود خندان که در طبق های زیبا نهاده شده بنگر . مغز درون پوستش مانند زبان پرندگان در میان منقارشان جلوه می کند . ان الذی شـق فمـی ضامن للرزق حتــی یتـوفا نـی ( وفیات الاعیان 2/17 ) آن کسی که دهان مرا گشود ضامن روزی من است تا روزی که مرا بمیراند تشید و تبتنی فی کل یوم و انت علی التجهز والرحیل و من هذا علی الایام تبقی مضاربـه بمدرجـه السیول ( متنبی و سعدی 198ازمحود وراق ) هر روز بنایی می سازی در حالی که تو آماده ی کوچ کردنی . و کیست که خرگاه او در گذرگاه سیل همیشه پایدار بماند. لقد هنت من طول المقام و من یقم طویلا یهن من بعد ما کان مکرما و طول جمام الماء فی مسـتقره یغیره لونا و ریحا و مطعما ( از ابوالفتح بستی به نقل از متنبی و سعدی 198 ) از طول اقامت بی قدر شدم و کسی که مدتی دراز در جایی بماند پس از محترم بودن بی قدر می شود . زیاد ماندن و تراکم آب در جایگاه خود ، رنگ و بوی و طعم آن را بر می گرداند اذا استطال الشیء قام بنفسه و صفات نور الشمس تذهب باطلا ( متنبی و سعدی 277 ) هرگاه چیزی رشد و نمو داشته باشد خود بر پا می خیزد و توصیف نور خورشید بیهوده است . اضحی کمثل الشمس فی فـلک العـلا و الشمس تستغنی عن التعریف ( از میدانی به نقل از متنبی و سعدی 278 ) او در فلک علو مقام مثل خورشید شد و خورشید از تعریف بی نیاز است . من یخبرک من شتـم عن اخ فهـو الشـاتم لا مـن شتمـک ذاک شـیء لم یواجهک بـه انمااللوم علی من اعملک ( متنبی و سعدی 199 ) کسی که تو را از دشنام دادن دوستی با خبر کند ، دشنام دهنده اوست نه آن که تو را دشنام داده .در مورد آن دشنامی که وی در روبرو به تو نگفته است ، ملامت بر کسی رواست که تو را از آن آگاهانده است . غیر ان الفتـی یلاقی المنایا کالحات و لا یلاقـی الهوانا ( متنبی و سعدی 269 ) جوانمرد ترجیح می دهد که با مرگ تلخ روبرو شود تا آن که با ذلت و خواری روبرو گردد . قیــل ان الالــه ذو ولـد قیـل ان رسـول قـد کهنا ما نجا الله و الرســول معا من لسـان الوری فکیف انا ( یاداشت مجتبی مینوی ) گفته شد خدا فرزند دارد ، گفته شد پیغمبر فالگویی و پیشگویی کرد . خدا و پیامبر هیچ یک از زبان مردم نجات نیافتند ، چگونه من نجات توانم یافت . کرمتما و اعتدی بالـلوءم غیرکما و الشوک و الورد موجودان فی غصن ( از ابو جعفر ابن ابنی نقل از متنبی وسعدی 186 ) بزرگواری به خرج دادید در حالی که دیگران از روی فرومایگی ستم کردند . خار و گل در یک شاخه وجود دارند . کیف الرجاء من الخطوب تخلصـا من بعد ان انشبـن فی مخالبا ( متنبی و سعدی 244 ) بعد از آن که مصائب چنگال خود را در من فرو برده اند چگونه امید رهایی از آن ها داشته باشم رب لیل اغمـد الانـوار الا نور ثغـر او مـدام او نـدام قـد نعمنا بدیاجیـه الی ان سل سیف الصـبح من غمد الظلام ( ازابوالفتح بستی به نقل از متنبی و سعدی 200 ) بسا شبا که انوار خود را پوشانید مگر درخشش دندان یا باده یا چهره ی ندیمان را . به راستی از تاریکیش لذت بردیم تا شمشیر صبح از نیام ظلمت کشیده شد . ان العدو و ان ابدی مسالمه اذارای منک یوما فرصه و ثبا ( متنبی و سعدی 188 ) دشمن گرچه مسالمت نشان دهد هرگاه فرصت یابد بر تو می جهد . خفف الوطء ما اظن ادیم ال ارض الا من هـذه الاجسـاد ( از ابوالعلاء معری به نقل از سعدی و متنبی 200 ) آهسته پا بگذار . گمان می کنم سطح زمین جز این پیکرها ( آدمیان ) نباشد اذا ما الدهر جـر علی اناس کلا کلـه انــاخ بآخـرینـا فقل للشـامتین بنا افیــقوا سیلقی الشامتـون کما لقـینا ( از فرزدق به نقل از متنبی و سعدی 201 ) هر وقت روزگار سینه ی خود را بر روی گروهی از مردم فشار می دهد ، بر روی گروهی دیگر فرود می آید . به شماتت کنندگان ما بگو بیدار شوید زیرا آنان نیز به آن چه که ما مبتلا شده ایم به زودی مبتلا خواهند شد . روح تردد فی مـثل الخلال اذا اطارت الریح عنـه الثوب لم یبن ( متنبی و سعدی 226 ) روحم در بدنی به لاغری چوب قرار گرفته است . هر وقت که باد جامه ام را کنار می زند پیکرم دیده نمی شود . گلستان سعدی: شفیـع مـطاع نبـی کـریـم قسـیم جسـیم نسـیم وسـیم گلستان 51 اوست شفاعت کننده ، فرمانروا ، پیامبر خدا ، بزرگوار ، صاحب جمال ، خوش اندام ، با بوی خوش و به مهر پیامبری نشان کرده . بلغ العلی بکماله کشف الدجی بجماله حسنت جمیع خصاله ، صلو علیه و آله ( همان 50 ) به واسطه ی کمال خود به بلند پایگی رسید ، به نور جمال خویش تاریکی را بر طرف کرد . همه ی خویها و صفات او نیکو است ، بر او و خاندانش درود فرستید . لقد سعدالدنیا بـه دام سعـده و ایـده المولی بالویـه النصـر کذلک ینشألینـهٌ هـو عرقهـا و حسن نبات الارض مـن کرم البـذر ( همان 51 ) جهان به وجود او ( ابو بکر ابن سعد ) سعادتمند شد ، سعادتش پایدار باد . و خداوند او را با درفشهای پیروزی یاری کناد . چنین رشد و پرورش می یابد خرمابنی ( سعد ، فرزند ابوبکر ) که وی ( ابوبکر ) ریشه ی اوست . اذا یئـس الانسان طال لسانه کسنور مغلوب یصـول علی الکلب ( همان 58 ) هر گاه آدمی ناامید شود زبان درازی می کند ، چنان که گربه ی شکست خورده نیز به سگ حمله آرد. اقل جبال الارض طور و انـه لاعظم عنـد الله قـدرا و منـزلا (همان 59 ) کوچکترین کوه های زمین کوه طور است و همانا از لحاظ قدر و مرتبه در نزد خدا از همه ی کوه ها بزرگتر است . اذا شبع الکمی یصول بطشـا و خاوی البـطن یبـطش بالفرار ( همان 69 ) هرگاه مرد دلاور سیر شود سخت حمله می آورد و آن که شکمش خالی است سخت رو به فرار می نهد . الا لیـجأرن اخـو البـلیـه فللـرحـمـن الـطـاف خفیـه ( همان 71 ) هان تا گرفتار بلا فریاد و زاری نکند چون خداوند مهربان را لطفهایی نهان است . کفیت اذی یا من یعد محاسنی علانیتی هذا و لم تـدر ما بطـن ( همان 89 ) ای کسی که خوبی های مرا بر می شماری از گزند محفوظ باشی . ظاهر حال من این است که تو می بینیولی از باطن من خبر نداری . اشاهد من اهوی بغیر وسیلـه فیلحقـنی شان اضـل طـریقـا یؤجج نارا ثم یطفـی برشـه لذاک ترانـی محـرقا و غـریقا ( همان 90 ) کسی را که دوست دارم بی هیچ واسطه و وسیله ای می بینم ، پس حالی به من دست می دهد که راه را گم می کنم . آتشی [ در من ] بر می افروزد سپس آن را با افشاندن آب فرو می نشاند ؛ از این رو مرا هم سوخته ی آتش می بینی هم غرق در آب . نهاج الی صـوت الاغانی لطیـبها و انت مغنـی ان سکـت نطـیب ( همان 94 ) به سوی آوای سرودها به سبب دلکشی آن انگیخته می شویم ولی تو خواننده ای هستی که اگر خاموش شوی شادمان می شویم . انی لمستـتر من عـین جیـرانی و الله یعلـم اسـراری و اعلانی ( همان 96 ) من از چشم همسایگانم همانا پوشیده ام در صورتی که خداوند از پنهان و آشکار من آگاه است . و عند هبوب ناشرات علی الحمـی تمیل غصون البان لاالحجر الصلد ( همان 97 ) هنگام وزش بادها بر مرغزار ، شاخه های بان ( درختی خوش بوی ) به رقص ( حرکت به هر سو ) در می آیند ، نه سنگ سخت . و افانیـن علیـهـا جـلــنار علقـت بالشـجر الاخـضـر نار ( همان 101 ) و شاخه هایی که بر آنها گل انار بود مثل این که بر درخت سبز آتش آویخته باشند . هلک النـاس حولـه عطـشا و هـو سـاق یـری و لا یسـقی ( همان 101 ) مردم پیرامون او از تشنگی هلاک می شدند ، در حالی که او ساقی است می بیند و تشنگان را آب نمی نوشاند . اذا رایت اثیـما کن ساترا و حلیـما یا من تقبح امری لم لا تمر کریما ( همان 104 ) هر گاه گنهکاری را دیدی عیب پوش و بزرگوار باش ای کسی که کار مرا زشت می شماری چرا بزرگوارانه بر من نمی نگذری ؟ بئـس المطائم حیـن الذل تکسبها القدر منتصـب و القدر مخفوض ( همان 113 ) بد است خوردنی ها هنگامی که خواری و زبونی آنها را به دست دهد ؛ دیگ بر بار است و شأ ن و مرتبه ی آدمی پست شده است . ما ذا اخاضـک یا مغرور فی الخطر حتی هلکت فلیت النمل لم یطر ( همان 115 ) ای فریفته ی دنیا چه چیز تو را در خطر فرو برد تا هلاک شدی ؟پس کاشکی مورچه پر در نمی آورد . یا لیت قبل منیتی ، یوما افوز بمنـیتی نهرا تلاطم رکبتی ، و اظل املاء قربتی ( همان115 ) ای کاش قبل از مرگ خویش روزی به آرزوی خود می رسیدم ، به رودی که موجش بر زانوی من زند و من به پر کردن مشک خویش پردازم . قالو عجین الکلس لیس بطاهر قلنا نسـد بـه شقوق المبرز ( همان 117 ) گفتند خمیر آهک پاک نیست . گفتیم [ چه باک ؟ ] با آن شکاف های مستراح را پاک می کنیم . قد شابه بالوری حمـار عجـلا جـسدا لـه خوار ( همان119 ) به راستی خری است به آدمی مانند شده ، گوساله پیکری است بانگ گاو دارد . سمعی الی حسـن الاغانی من ذاالذی جـس المـثانی ( همان 121 ) گوشم به خوشی آوازها است کیست که تارهای ساز را به دست ساید ؟ من ذا یحدثنـی و زم العیس ما للغـریب سوی الغریب انیس ( همان 125 ) کیست که با من گفتگو کند و حال آن که شتران مهار کرده شدند [ و کاروان رفت ] برای غریب دمسازی به جز غریب نیست و اخو العداوه لا یمر بصـالح الا و یلمـزه بکـذاب اشـر ( همان ) آن که دشمنی دارد به مرد نیکو کار نمی گذرد ، مگر این که بر او عیب گیرد که دروغگویی متکبر است . اذا نهق الخطیب ابوالفوارس له شغـب یهـد اصطخـر فارس ( همان 131 ) هر گاه خطیب ابوالفوارس بانگ خرانه بر آورد او را خروش و غوغایی است که شهر استخر فارس را [ از شدت صوت خویش ] ویران می کند . سری طیف من یلجو بطلعه الدجی و سائـر لیـل المقبـلین صباح ( همان 136 ) شبانگاه خیال کسی که چهره اش تاریکی را می زداید در آمد و باقی شب نیکبختان صبح گردید . اذا جئتنی فی رفقه لتزورنی و ان جئت فی صلح فانت محارب ( همان 136 ) هر گاه با گروهی از رفیقان برای دیدار من آیی اگر چه به آشتی آمده باشی به جنگ آمده ای فقدت زمان الوصل و المرء جاهـل بقدر لذیذ العیش قبـل المصائب ( همان 138 ) روزهای پیوستگی و دیدار را از دست دادم ؛ آری انسان پیش از مصیبت ها قدر ایام خوش زندگی را نمی داند . و ان سلم الانسان من سوء نفسه فمن سوء ظن المدعی لیس یسلم ( همان 139 ) اگر آدمی از بدی نفس خویش به سلامت ماند از بد گمانی مدعی به سلامت نمی ماند . ظمأ بقلبـی لا یکاد یسیغه رشف الزلال و لو شربت بحـورا ( همان 141 ) آن چنان تشنگیی در دل من است که نوشیدن آب گوارا اگرچه دریاها از آن بنوشم آن را آسوده و سیراب نمی گرداند . بلیت بنحوی یصـول مغاضـبا علی کزیـد فـی مقابله العمرو علی جر ذیل لیس یرفع رأسه و هل یستقـیم الرفع مـن عامل الجر ( همان 142 ) گرفتار نحو خوانی شدم که با خشم بر من حمله می آورد مانند زید در روبرو شدن با عمرو . دامن کشان ( جر ) می خرامید و سر خویش را بلند نمی کرد ( رفع ) آیا عمل رفع ( اعراب رفع ) از عامل جر ( اعراب جر ) درست است ؟ ان لم امت یوم الوداع تأسـفا لا تحسبونی فی المـوده منصفا ( همان 143 ) اگر روز وداع از اندوه نمیرم مرا در دوستی با انصاف ( حق گزار ) مشمارید . و رب صدیق لا مـنی فی ودادها الم یرها یوما فیوضح لی عذری ( همان 144 ) چه بسا دوستان که مرا در عشق او سرزنش کردند . مگر روزی او را ندیدند تا عذر من آشکار گردد . ما مر من ذکر الحمی بمسـمعی لو سمعت ورق الحمی صاحت معی یا معشـر الخـلان قولو للمعـا- فی لسـت تدری ما بقلب المـوجع ( همان 144 ) آنچه از یادکرد مرغزار خاص ( اقامتگاه معشوق ) [ از ملامتگران ] به گوش من رسید اگر کبوتران آن مرغزار می شنیدند با من به ناله و فریاد در می آمدند . ای گروه دوستان ، به آن کس که در عافیت و تندرست است بگویید : تو از دل دردمند خبر نداری لما رأت بیـن یـدی بعلها شیـئا کأرخی شفـه الصـائم تقـول هـذا معـه مـیت و انمـا الروقیـه للنـائم ( همان 150 ) چون زن چیزی سست تر و فروافتاده تر از لب روزه دار در پیش شوهر خود دید ؛ می گوید این که با اوست مرده ای است و همانا افسون برای خفته سودمند تواند بود .[ نه برای مرده ] ماذا الصبی و الشیب غیر لمتـی و کفـی بتغیـیـر الزمان نذیـرا ( همان 152 ) کودکی کردن چیست ؟ ( به چه کار می آید ) در حالی که پیری بناگوش مرا دگرگون کرده است ؛ و تغییر روزگار برای بیم دادن آدمی کافی است . من کان بین یدیه ما اشتهی رطب یغنیـه ذلک عن رجم العناقیـد ( همان 166 ) کسی که آن چه خرمای تازه دلش بخواهد پیش روی دارد ، این دسترسی داشتن به خرما او را از سنگ انداختن به خوشه های درخت بی نیاز می کند . و راکبات نیاقا فی هوادجها لم یلتفتن الی من غاض فی الکثب ( همان 167 ) زنانی که در کجاوه ها بر شتران ماده سوارند به آن کس که در توده های ریگ فرو رفته است توجه ندارند و قطر علی قطر اذا اتفقت نهـر و نهر الی نهر اذا اجتمعت بحر ( همان 181 ) قطره ها چون با هم یکی شود نهری گردد و نهرها چون به هم پیوندد دریایی پدید آید . یا ناظرا فیه سل بالله مرحمـه علی المصـنف واستـغفر لصاحبـه و اطلب لنفسـک من خـیر ترید بها من بعـد ذلک غفـرانا لکاتبه ( همان 191 ) ای نظر کننده در این کتاب از خداوند برای مصنف آن درخواست رحمت کن و از برای دارنده ی آن ( به نظر دکتر خزائلی ، سعد بن زنگی ) آمرزش بطلب . از برای خویشتن هم خیری که مراد توست بخواه پس از آن از برای کاتب درخواست آمرزش کن . لو أن لی یوم التلاق مکانـه عند الرؤوف لقلـت یا مولانا انی المسیء و انت مولی محسن ها قد اسأت و اطلب الاحسانا ( همان 191 ) اگر مرا در روز قیامت در نزد خداوند مهربان جایی باشد ، می گویم : ای مولای ما ، همانا من بد کارم و تو سرور صاحب احسانی . اینک من هر آینه بدی کرده ام ولی از تو احسان و بخشایش در خواست می کنم . اعتصام الوری بمعـرفتک عجز الواصفـون عن صفتک تـب علـینا و اننـا بشـر ما عرفنـاک حق معـرفتک ( منسوب به ابوعلی سینا ، گلستان خزائلی 131 ) پناه و حفاظ مردم به شناسایی توست . ستایندگان از وصف تو فرومانده اند . توبه ی ما را بپذیر چه ما بشر هستیم و چنان که حق شناسایی توست تو را نشناختیم. کل من یرتقی الیه بوهـم مـن جلال و قـدره و سناء فالذی ابدع البـریه اعلی منـه سبحان مبدع الاشیاء ( ابوالفح بستی به نقل از نه شرقی نه غربی 203 ) هر کسی را که از روی گمان و وهم به حد او بالا ببرند از جهت بزرگی و توانایی و روشنی ، پس آن که آفریدگان را پدید آورده است برتر از اوست ، منزه و پاک می شمارم آ فریدگار همه چیز را . اضحی کمثل الشمس فی فلک العلا والشمس تستغنی عن التعریف (از میدانی به تقل لز متنبی و سعدی 277 ) او در فلک علو مقام مثل خورشید شد و خورشید بی نباز از تعریف است . ایاک والامر الذی ان توسعت موارده ضاقـت علیک المصادر ( کلیله و دمنه 260 دکتر محقق ) بپرهیز از کارهایی که اگر راههای دخول بدان فراخ است راههای خروج از آن تنگ باشد . اذا لم یکن غیر الاسنه مرکب فلا رای للمضـطر الا رکوبها ( از کمیت ابن زید اسدی به نقل از نفثه المصدور به تصحیح دکتر یزدگردی 142 ) در آن هنگام که جز سرهای نیزه مرکبی نباشد مرد گرفتار را جز نشتن بر آن ، تدبیر و رایی نیست . ان النجوم التی تضیء لنـا اصغـرها فی العیون اعلاها ( از ابوالحسن السری الرفاء ، نقل از محاضرات الادبا 1/57،157 ) همانا ستارگانی که بر ما نور افشانی می کنند ، کوچکترین آنها در نظرها ، برترین آنهاست . تبین لی ان القمـاءه ذلـه ان اشداء الرجال طوالها ( سفیران ( رسال الملوک ) ، ابن الفراء 39 ، 81 ) بر من معلوم شد که فربهی ، خواری و ذلت است و مردان نیرومند بلند بالا هستند . ما عظم الرجال لهم بفخـر و لکن فخـرهم کرم و خیر ( محاضرات الادبا 3/286 ) بزرگی و کلانی مردان از برای ایشان افتخاری نیست ، بلکه افتخارشان به کرم و نیکوکاری است . لا یستخفن الفتـی بعـدوه ابدا و ان کان العدو ضئیلا ان القذی یوذی العیون قلیله و لربما جرح البغـوض الفیلا ( شعر از ابوالفتح بستی به نقل از المتنبی و سعدی 171 ) مرد دشمن خود را هرگز خوار نشمارد اگر چه دشمن خرد باشد . همانا خس اندک نیز چشمها را می آزارد و چه بسا که پشه فیل را گزند رساند . من یصنع المعروف فی غیـر اهـله یلاقی الذی لاقی مجیر ام عامـر ( مجمع الامثال 2/119 ) کسی که با آن که سزاوار نیکی نیست خوبی کند ، بدو همان رسد که به پناه دهنده ی کفتار رسید .
اما در این مطلب شما شاهد ابیات عربی ترجمه شده بوستان و گلستان سعدی خواهیدبود.علاوه براین بدون مراجعه به ادامه مطلب میتوانید نسخه پی دی اف را از همین صفحه دریافت کنید.
دانلود: ترجمه ابیات عربی بوستان و گلستان سعدی را از اینجا دریافت نمایید.
بوستان سعدی : الظلــم نار فلا تحقــر صغیــرته لعـل جـذوه نـار احـرقت بـلدا ( متنبی وسعدی 191 ) بیداد آتشی است حتی اندکی از آن را ناچیز مگیر شاید اخگری نیز شهری را به آتش کشد . اذا امتحـن الدنیا لبیـب تکشفـت لـه عـن عـدو فی ثیاب صـدیق ( متنبی و سعدی 191) هر گاه خردمند دنیا را آزمایش کند بر او معلوم می شود که دشمنی است در لباس دوست . ان القلوب اذا تنــافــر ودهـا مثل الزجاجــه کسرها لا یجبـر ( متنبی وسعدی 191) هر گاه دوستی دلها به نفرت بدل شود ، چون شیشه اند که شکستگیشان ترمیم پذیر نیست . یموت راعی الضـان فی جهــله مـوتـه جـالینـوس فـی طـبه ( متنبی و سعدی 276 ) چوپان میش در جهل خود می میرد همچنان که جالینوس در طب خود . و مـا احـد یخلـد فی البـرایا بـل الـدنیا تـوءول الـی زوال (متنبی و سعدی 279 ) کسی از جهانیان جاودان نیست بلکه دنیا رو به زوال می رود . فلو دامت الدوالات کانوا کغیرهم رعـایـا و لـکـن مـالهن دوام ( شروح سقط الزند 2/611 ) اگر آنان راضی می شدند که رعیت دیگران باشند ، دولتشان دوام می یافت ولی دولتها دوامی ندارد و هی معشوقه علی الغدر لا تحفظ عـهـدا و لا تـتـمـم وصــلا ( متنبی و سعدی 266 ) با آن که دنیا بی وفاست و به عهد خود پایبند نمی شود و وصالش پایدار نیست ، معشوق مردم است . و عین الرضا عن کل عیب کلیـلـه و لکن عین السخط تبدی المساویا چشم رضایت هیچ عیبی را نمی بیند ولی چشم خشم بدیها را آشکار می سازد الرای قبـل الشجـاعه الشجعـان هو اول و هـی المحـل الثانـی ( شرح دیوان متنبی 4/307 ) تدبیر پیش از دلیری است . رای و تدبیر در مرحله اول است و دلیری در مرحله ی دوم . اذا مـا عـدوک یـومـا سـمـا الی حالـه لـم تـطـق نقـضها فـقـبـل و مـا تانـفـن کـفـه اذا لـم تـکـن تـستطع عضهـا ( متنبی و سعدی 192 ) هر گاه دشمن تو مقامی بلند یابد که نتوانی مانع او شوی ، اگر توانایی به دندان گزیدن دستش را نداری از بوسیدن آن ابا مکن ضنی فی الهوی کالسم فی الشهد کامنا لذذت به جهـلا و فی اللذه الحتف ( متنبی و سعدی 244 ) من از عشق دردی پنهان دارم مانند مخفی شدن زهر در عسل وقتی که با آن آمیخته می شود . از این عشق ، جاهلانه لذت بردم در حالی که مرگم در آن لذت بود یـخـرج اسـرار الفتـی جلـیسـه رب امـری جـاسـوسـه انـیســه ( متنبی و سعدی 193 ) رازهای شخص را همنشن او فاش می کند . چه بسا همدم انسان که جاسوس وی بوده است . احسن الی الناس تستعـبد قلوبهم فطالما استـعـبد الانسـان احسـان ( متنبی و سعدی 193 ) به مردم نیکویی کن تا دلهاشان را اسیر خود گردانی . چه بسا که احسان انسان را بنده ی خود کرده است . فلا مجد فی دنیا لـمـن قل ماله و لا مال فی الدنیا لمـن قل مجـده ( متنبی و سعدی 268 ) کسی که ثروتش کم است در دنیا بزرگی ندارد و کسی که بزرگیش اندک است در دنیا ثروتی ندارد لا تنکری عطل الکـریم من الغنی فالسیـل حـرب للمـکان العـالی ( متنبی و سعدی 194 ) بی نصیب شدن بخشنده را از ثروت محال مدان . سیل مکان رفیع ویران می کند و کاتم الحب یوم البیــن منهتک و صاحب الدمع لا تخفــی سرائره ( متنبی و سعدی 233 ) پنهان کننده ی عشق روز جدایی رازش فاش می شود و گریه کننده اسرارش پنهان نمی ماند. ابو دلف کالطبل یذهب صوتــه و باطنه خلـو مـن الخـیر اخـرب ( متنبی و سعدی 185 ) ابودلف مانند طبلی است که آوازش از میان می رود و درونش از نیکی خالی است و خراب است امـاوی ان المـال غـاد و رائح و یبقی من المال الاحادیث و الذکر ( متنبی و سعدی 194 ) ای ماویه ( زن حاتم ) مال می آید و می رود و به جای آن یاد کرد و نام می ماند . ذرینی انل ما لا ینـال من العـلا فصعب العلا فی الصعب و السهل فی السهل تریدین لقیان المـعالی رخیصـه و لابد دون الشهـد من ابر النحـل ( متنبی و سعدی 272 ) بگذارید آنچه از بزرگی را که دست نیافتنی است به دست آورم . بزرگی دشوار یاب در دشواری است و زود یاب آن در آسانی است تو از من می خواهی بی رنج به بزرگی دست یابم در حالی که کسی که عسل می خواهد از نیش زنبور ناگزیر است . لعین تفـدی الف عیـن و تتقـی و یکرم الـف للـحبیب الـمکرم ( متنبی و سعدی 194 ) از برای یک چشم هزار چشم فدا می شود تا حفظ گردد . و از برای محبوب گرامی هزار تن اکرام می شوند . فـلا عـزل و انـت بـلا سـلاح لـحـاظـک ما تکون بـه منیعا ( متنبی و سعدی 242 ) اگر چه سلاح نداری بی اسلحه نیستی چون نگاهت جای سلاح را می گیرد و از آن نیرو می گیری . یا من یسامی العلی عفوا بلا تعب هیهات نیل العـلی عفوا بلا تعب علیک بالجـد انی لم اجد احدا حوی نصیب العلی من غیر ما نصب ( متنبی و سعدی 197 ) ای آن که به آسانی و بی هیچ زحمت خواستار بزرگی هستی ، رسیدن به بزرگی به آسانی و بدون زحمت بعید است . به جهد و کوشش بپرداز ، زیرا من هیچ کسی را تدیده ام بی تحمل رنج از برزگی بهره مند شود . فمن شـاء فلینظر الی فمنظری نذیر الی من ظن ان الهوی سهل و ما هی الا لحظـه بعد لحظـه اذا نزلت فی قلبـه رحـل العقل ( متنبی و سعدی 235 ) هر که می خواهد به من نگاه کند زیرا هیات من برای کسی که می پندارد عشق آسان است ، بیم دهنده است . عشق جز نگاهی پس از نگاهی دیگر ، چیزی نیست و هر وقت به دلی فرود آید ، عقل رخت بر می بندد . رضیت بما ترضی بـه لی محبـه و قدت الیک النفس قود المسلم ( متنبی و سعدی 268 ) به سبب محبت به تو به آن چه می پسندی راضی شدم . و مانند کسی که تسلیم شده است خود را در اختیار تو گذاشتم . و الهـجر اقتـل لی مما اراقبـه انا الغـریق فما خوفی من البلل ( متنبی و سعدی 259 ) دوری از محبوب برای من از آن چه انتظار داشتم کشنده تر است . من غریقم و از تر شدن بیمی ندارم . لا ترفعن صوتک یا عبـدالصمـد ان الصواب فی الاسد لا الاشـد ( متنبی و سعدی 197 ) ای عبدالصمد صدایت را بلند مکن ، درستی سخن وابسته به گفتار محکم تر و درست تر است نه سخت تر و بلند آواز تر. شاتـمنی عـبـد بـنی مسمـع فصنت عنــه النفـس و العرضـا و لـم احـبـه احـتقـاری لـه و مـن یعـض الکلـب ان عضـا ( متنبی وسعدی 165) بنده ای از بندگان بنی مسمع مرا دشنام داد . در برابر او خود و آبرویم را حفظ کردم . چون او را حقیر می شمردم به او جواب ندادم . کیست که وقتی سگ او را می گزد ، سگ را بگزد . و ما ینضر الفضـل المبیـن علی العدی اذا لم یکن فضـل السعیـد الموفق ( متنبی و سعدی 261 ) فضل آشکار بر دشمنان پیروزی نمی یابد هرگاه همراه سعاتمند موفق نباشد . فکن مستعـدا لداعـی الفنـــا فان الـذی هـو آت قـریـب و قبلک داوی المریض الطبـیب و عاش المریض و مات الطبیـب ( متنبی و سعدی 178 ) برای دعوت مرگ آماده باش . آنچه آمدنی است نزدیک است . پیش از تو طبیب بیمار را مداوا کرد اما بیمار زیست و طبیب مرد انظر ال الفستق المملوح حین اتی مشققـا فی لطیفـات الطیافـیر و القـلب ما بین قشریـه یلوح لنا کالسـن الطیر ما بیـن المناقیر ( الوافی بالوافیات ج3ص25 ) به پسته ی نمک سود خندان که در طبق های زیبا نهاده شده بنگر . مغز درون پوستش مانند زبان پرندگان در میان منقارشان جلوه می کند . ان الذی شـق فمـی ضامن للرزق حتــی یتـوفا نـی ( وفیات الاعیان 2/17 ) آن کسی که دهان مرا گشود ضامن روزی من است تا روزی که مرا بمیراند تشید و تبتنی فی کل یوم و انت علی التجهز والرحیل و من هذا علی الایام تبقی مضاربـه بمدرجـه السیول ( متنبی و سعدی 198ازمحود وراق ) هر روز بنایی می سازی در حالی که تو آماده ی کوچ کردنی . و کیست که خرگاه او در گذرگاه سیل همیشه پایدار بماند. لقد هنت من طول المقام و من یقم طویلا یهن من بعد ما کان مکرما و طول جمام الماء فی مسـتقره یغیره لونا و ریحا و مطعما ( از ابوالفتح بستی به نقل از متنبی و سعدی 198 ) از طول اقامت بی قدر شدم و کسی که مدتی دراز در جایی بماند پس از محترم بودن بی قدر می شود . زیاد ماندن و تراکم آب در جایگاه خود ، رنگ و بوی و طعم آن را بر می گرداند اذا استطال الشیء قام بنفسه و صفات نور الشمس تذهب باطلا ( متنبی و سعدی 277 ) هرگاه چیزی رشد و نمو داشته باشد خود بر پا می خیزد و توصیف نور خورشید بیهوده است . اضحی کمثل الشمس فی فـلک العـلا و الشمس تستغنی عن التعریف ( از میدانی به نقل از متنبی و سعدی 278 ) او در فلک علو مقام مثل خورشید شد و خورشید از تعریف بی نیاز است . من یخبرک من شتـم عن اخ فهـو الشـاتم لا مـن شتمـک ذاک شـیء لم یواجهک بـه انمااللوم علی من اعملک ( متنبی و سعدی 199 ) کسی که تو را از دشنام دادن دوستی با خبر کند ، دشنام دهنده اوست نه آن که تو را دشنام داده .در مورد آن دشنامی که وی در روبرو به تو نگفته است ، ملامت بر کسی رواست که تو را از آن آگاهانده است . غیر ان الفتـی یلاقی المنایا کالحات و لا یلاقـی الهوانا ( متنبی و سعدی 269 ) جوانمرد ترجیح می دهد که با مرگ تلخ روبرو شود تا آن که با ذلت و خواری روبرو گردد . قیــل ان الالــه ذو ولـد قیـل ان رسـول قـد کهنا ما نجا الله و الرســول معا من لسـان الوری فکیف انا ( یاداشت مجتبی مینوی ) گفته شد خدا فرزند دارد ، گفته شد پیغمبر فالگویی و پیشگویی کرد . خدا و پیامبر هیچ یک از زبان مردم نجات نیافتند ، چگونه من نجات توانم یافت . کرمتما و اعتدی بالـلوءم غیرکما و الشوک و الورد موجودان فی غصن ( از ابو جعفر ابن ابنی نقل از متنبی وسعدی 186 ) بزرگواری به خرج دادید در حالی که دیگران از روی فرومایگی ستم کردند . خار و گل در یک شاخه وجود دارند . کیف الرجاء من الخطوب تخلصـا من بعد ان انشبـن فی مخالبا ( متنبی و سعدی 244 ) بعد از آن که مصائب چنگال خود را در من فرو برده اند چگونه امید رهایی از آن ها داشته باشم رب لیل اغمـد الانـوار الا نور ثغـر او مـدام او نـدام قـد نعمنا بدیاجیـه الی ان سل سیف الصـبح من غمد الظلام ( ازابوالفتح بستی به نقل از متنبی و سعدی 200 ) بسا شبا که انوار خود را پوشانید مگر درخشش دندان یا باده یا چهره ی ندیمان را . به راستی از تاریکیش لذت بردیم تا شمشیر صبح از نیام ظلمت کشیده شد . ان العدو و ان ابدی مسالمه اذارای منک یوما فرصه و ثبا ( متنبی و سعدی 188 ) دشمن گرچه مسالمت نشان دهد هرگاه فرصت یابد بر تو می جهد . خفف الوطء ما اظن ادیم ال ارض الا من هـذه الاجسـاد ( از ابوالعلاء معری به نقل از سعدی و متنبی 200 ) آهسته پا بگذار . گمان می کنم سطح زمین جز این پیکرها ( آدمیان ) نباشد اذا ما الدهر جـر علی اناس کلا کلـه انــاخ بآخـرینـا فقل للشـامتین بنا افیــقوا سیلقی الشامتـون کما لقـینا ( از فرزدق به نقل از متنبی و سعدی 201 ) هر وقت روزگار سینه ی خود را بر روی گروهی از مردم فشار می دهد ، بر روی گروهی دیگر فرود می آید . به شماتت کنندگان ما بگو بیدار شوید زیرا آنان نیز به آن چه که ما مبتلا شده ایم به زودی مبتلا خواهند شد . روح تردد فی مـثل الخلال اذا اطارت الریح عنـه الثوب لم یبن ( متنبی و سعدی 226 ) روحم در بدنی به لاغری چوب قرار گرفته است . هر وقت که باد جامه ام را کنار می زند پیکرم دیده نمی شود . گلستان سعدی: شفیـع مـطاع نبـی کـریـم قسـیم جسـیم نسـیم وسـیم گلستان 51 اوست شفاعت کننده ، فرمانروا ، پیامبر خدا ، بزرگوار ، صاحب جمال ، خوش اندام ، با بوی خوش و به مهر پیامبری نشان کرده . بلغ العلی بکماله کشف الدجی بجماله حسنت جمیع خصاله ، صلو علیه و آله ( همان 50 ) به واسطه ی کمال خود به بلند پایگی رسید ، به نور جمال خویش تاریکی را بر طرف کرد . همه ی خویها و صفات او نیکو است ، بر او و خاندانش درود فرستید . لقد سعدالدنیا بـه دام سعـده و ایـده المولی بالویـه النصـر کذلک ینشألینـهٌ هـو عرقهـا و حسن نبات الارض مـن کرم البـذر ( همان 51 ) جهان به وجود او ( ابو بکر ابن سعد ) سعادتمند شد ، سعادتش پایدار باد . و خداوند او را با درفشهای پیروزی یاری کناد . چنین رشد و پرورش می یابد خرمابنی ( سعد ، فرزند ابوبکر ) که وی ( ابوبکر ) ریشه ی اوست . اذا یئـس الانسان طال لسانه کسنور مغلوب یصـول علی الکلب ( همان 58 ) هر گاه آدمی ناامید شود زبان درازی می کند ، چنان که گربه ی شکست خورده نیز به سگ حمله آرد. اقل جبال الارض طور و انـه لاعظم عنـد الله قـدرا و منـزلا (همان 59 ) کوچکترین کوه های زمین کوه طور است و همانا از لحاظ قدر و مرتبه در نزد خدا از همه ی کوه ها بزرگتر است . اذا شبع الکمی یصول بطشـا و خاوی البـطن یبـطش بالفرار ( همان 69 ) هرگاه مرد دلاور سیر شود سخت حمله می آورد و آن که شکمش خالی است سخت رو به فرار می نهد . الا لیـجأرن اخـو البـلیـه فللـرحـمـن الـطـاف خفیـه ( همان 71 ) هان تا گرفتار بلا فریاد و زاری نکند چون خداوند مهربان را لطفهایی نهان است . کفیت اذی یا من یعد محاسنی علانیتی هذا و لم تـدر ما بطـن ( همان 89 ) ای کسی که خوبی های مرا بر می شماری از گزند محفوظ باشی . ظاهر حال من این است که تو می بینیولی از باطن من خبر نداری . اشاهد من اهوی بغیر وسیلـه فیلحقـنی شان اضـل طـریقـا یؤجج نارا ثم یطفـی برشـه لذاک ترانـی محـرقا و غـریقا ( همان 90 ) کسی را که دوست دارم بی هیچ واسطه و وسیله ای می بینم ، پس حالی به من دست می دهد که راه را گم می کنم . آتشی [ در من ] بر می افروزد سپس آن را با افشاندن آب فرو می نشاند ؛ از این رو مرا هم سوخته ی آتش می بینی هم غرق در آب . نهاج الی صـوت الاغانی لطیـبها و انت مغنـی ان سکـت نطـیب ( همان 94 ) به سوی آوای سرودها به سبب دلکشی آن انگیخته می شویم ولی تو خواننده ای هستی که اگر خاموش شوی شادمان می شویم . انی لمستـتر من عـین جیـرانی و الله یعلـم اسـراری و اعلانی ( همان 96 ) من از چشم همسایگانم همانا پوشیده ام در صورتی که خداوند از پنهان و آشکار من آگاه است . و عند هبوب ناشرات علی الحمـی تمیل غصون البان لاالحجر الصلد ( همان 97 ) هنگام وزش بادها بر مرغزار ، شاخه های بان ( درختی خوش بوی ) به رقص ( حرکت به هر سو ) در می آیند ، نه سنگ سخت . و افانیـن علیـهـا جـلــنار علقـت بالشـجر الاخـضـر نار ( همان 101 ) و شاخه هایی که بر آنها گل انار بود مثل این که بر درخت سبز آتش آویخته باشند . هلک النـاس حولـه عطـشا و هـو سـاق یـری و لا یسـقی ( همان 101 ) مردم پیرامون او از تشنگی هلاک می شدند ، در حالی که او ساقی است می بیند و تشنگان را آب نمی نوشاند . اذا رایت اثیـما کن ساترا و حلیـما یا من تقبح امری لم لا تمر کریما ( همان 104 ) هر گاه گنهکاری را دیدی عیب پوش و بزرگوار باش ای کسی که کار مرا زشت می شماری چرا بزرگوارانه بر من نمی نگذری ؟ بئـس المطائم حیـن الذل تکسبها القدر منتصـب و القدر مخفوض ( همان 113 ) بد است خوردنی ها هنگامی که خواری و زبونی آنها را به دست دهد ؛ دیگ بر بار است و شأ ن و مرتبه ی آدمی پست شده است . ما ذا اخاضـک یا مغرور فی الخطر حتی هلکت فلیت النمل لم یطر ( همان 115 ) ای فریفته ی دنیا چه چیز تو را در خطر فرو برد تا هلاک شدی ؟پس کاشکی مورچه پر در نمی آورد . یا لیت قبل منیتی ، یوما افوز بمنـیتی نهرا تلاطم رکبتی ، و اظل املاء قربتی ( همان115 ) ای کاش قبل از مرگ خویش روزی به آرزوی خود می رسیدم ، به رودی که موجش بر زانوی من زند و من به پر کردن مشک خویش پردازم . قالو عجین الکلس لیس بطاهر قلنا نسـد بـه شقوق المبرز ( همان 117 ) گفتند خمیر آهک پاک نیست . گفتیم [ چه باک ؟ ] با آن شکاف های مستراح را پاک می کنیم . قد شابه بالوری حمـار عجـلا جـسدا لـه خوار ( همان119 ) به راستی خری است به آدمی مانند شده ، گوساله پیکری است بانگ گاو دارد . سمعی الی حسـن الاغانی من ذاالذی جـس المـثانی ( همان 121 ) گوشم به خوشی آوازها است کیست که تارهای ساز را به دست ساید ؟ من ذا یحدثنـی و زم العیس ما للغـریب سوی الغریب انیس ( همان 125 ) کیست که با من گفتگو کند و حال آن که شتران مهار کرده شدند [ و کاروان رفت ] برای غریب دمسازی به جز غریب نیست و اخو العداوه لا یمر بصـالح الا و یلمـزه بکـذاب اشـر ( همان ) آن که دشمنی دارد به مرد نیکو کار نمی گذرد ، مگر این که بر او عیب گیرد که دروغگویی متکبر است . اذا نهق الخطیب ابوالفوارس له شغـب یهـد اصطخـر فارس ( همان 131 ) هر گاه خطیب ابوالفوارس بانگ خرانه بر آورد او را خروش و غوغایی است که شهر استخر فارس را [ از شدت صوت خویش ] ویران می کند . سری طیف من یلجو بطلعه الدجی و سائـر لیـل المقبـلین صباح ( همان 136 ) شبانگاه خیال کسی که چهره اش تاریکی را می زداید در آمد و باقی شب نیکبختان صبح گردید . اذا جئتنی فی رفقه لتزورنی و ان جئت فی صلح فانت محارب ( همان 136 ) هر گاه با گروهی از رفیقان برای دیدار من آیی اگر چه به آشتی آمده باشی به جنگ آمده ای فقدت زمان الوصل و المرء جاهـل بقدر لذیذ العیش قبـل المصائب ( همان 138 ) روزهای پیوستگی و دیدار را از دست دادم ؛ آری انسان پیش از مصیبت ها قدر ایام خوش زندگی را نمی داند . و ان سلم الانسان من سوء نفسه فمن سوء ظن المدعی لیس یسلم ( همان 139 ) اگر آدمی از بدی نفس خویش به سلامت ماند از بد گمانی مدعی به سلامت نمی ماند . ظمأ بقلبـی لا یکاد یسیغه رشف الزلال و لو شربت بحـورا ( همان 141 ) آن چنان تشنگیی در دل من است که نوشیدن آب گوارا اگرچه دریاها از آن بنوشم آن را آسوده و سیراب نمی گرداند . بلیت بنحوی یصـول مغاضـبا علی کزیـد فـی مقابله العمرو علی جر ذیل لیس یرفع رأسه و هل یستقـیم الرفع مـن عامل الجر ( همان 142 ) گرفتار نحو خوانی شدم که با خشم بر من حمله می آورد مانند زید در روبرو شدن با عمرو . دامن کشان ( جر ) می خرامید و سر خویش را بلند نمی کرد ( رفع ) آیا عمل رفع ( اعراب رفع ) از عامل جر ( اعراب جر ) درست است ؟ ان لم امت یوم الوداع تأسـفا لا تحسبونی فی المـوده منصفا ( همان 143 ) اگر روز وداع از اندوه نمیرم مرا در دوستی با انصاف ( حق گزار ) مشمارید . و رب صدیق لا مـنی فی ودادها الم یرها یوما فیوضح لی عذری ( همان 144 ) چه بسا دوستان که مرا در عشق او سرزنش کردند . مگر روزی او را ندیدند تا عذر من آشکار گردد . ما مر من ذکر الحمی بمسـمعی لو سمعت ورق الحمی صاحت معی یا معشـر الخـلان قولو للمعـا- فی لسـت تدری ما بقلب المـوجع ( همان 144 ) آنچه از یادکرد مرغزار خاص ( اقامتگاه معشوق ) [ از ملامتگران ] به گوش من رسید اگر کبوتران آن مرغزار می شنیدند با من به ناله و فریاد در می آمدند . ای گروه دوستان ، به آن کس که در عافیت و تندرست است بگویید : تو از دل دردمند خبر نداری لما رأت بیـن یـدی بعلها شیـئا کأرخی شفـه الصـائم تقـول هـذا معـه مـیت و انمـا الروقیـه للنـائم ( همان 150 ) چون زن چیزی سست تر و فروافتاده تر از لب روزه دار در پیش شوهر خود دید ؛ می گوید این که با اوست مرده ای است و همانا افسون برای خفته سودمند تواند بود .[ نه برای مرده ] ماذا الصبی و الشیب غیر لمتـی و کفـی بتغیـیـر الزمان نذیـرا ( همان 152 ) کودکی کردن چیست ؟ ( به چه کار می آید ) در حالی که پیری بناگوش مرا دگرگون کرده است ؛ و تغییر روزگار برای بیم دادن آدمی کافی است . من کان بین یدیه ما اشتهی رطب یغنیـه ذلک عن رجم العناقیـد ( همان 166 ) کسی که آن چه خرمای تازه دلش بخواهد پیش روی دارد ، این دسترسی داشتن به خرما او را از سنگ انداختن به خوشه های درخت بی نیاز می کند . و راکبات نیاقا فی هوادجها لم یلتفتن الی من غاض فی الکثب ( همان 167 ) زنانی که در کجاوه ها بر شتران ماده سوارند به آن کس که در توده های ریگ فرو رفته است توجه ندارند و قطر علی قطر اذا اتفقت نهـر و نهر الی نهر اذا اجتمعت بحر ( همان 181 ) قطره ها چون با هم یکی شود نهری گردد و نهرها چون به هم پیوندد دریایی پدید آید . یا ناظرا فیه سل بالله مرحمـه علی المصـنف واستـغفر لصاحبـه و اطلب لنفسـک من خـیر ترید بها من بعـد ذلک غفـرانا لکاتبه ( همان 191 ) ای نظر کننده در این کتاب از خداوند برای مصنف آن درخواست رحمت کن و از برای دارنده ی آن ( به نظر دکتر خزائلی ، سعد بن زنگی ) آمرزش بطلب . از برای خویشتن هم خیری که مراد توست بخواه پس از آن از برای کاتب درخواست آمرزش کن . لو أن لی یوم التلاق مکانـه عند الرؤوف لقلـت یا مولانا انی المسیء و انت مولی محسن ها قد اسأت و اطلب الاحسانا ( همان 191 ) اگر مرا در روز قیامت در نزد خداوند مهربان جایی باشد ، می گویم : ای مولای ما ، همانا من بد کارم و تو سرور صاحب احسانی . اینک من هر آینه بدی کرده ام ولی از تو احسان و بخشایش در خواست می کنم . اعتصام الوری بمعـرفتک عجز الواصفـون عن صفتک تـب علـینا و اننـا بشـر ما عرفنـاک حق معـرفتک ( منسوب به ابوعلی سینا ، گلستان خزائلی 131 ) پناه و حفاظ مردم به شناسایی توست . ستایندگان از وصف تو فرومانده اند . توبه ی ما را بپذیر چه ما بشر هستیم و چنان که حق شناسایی توست تو را نشناختیم. کل من یرتقی الیه بوهـم مـن جلال و قـدره و سناء فالذی ابدع البـریه اعلی منـه سبحان مبدع الاشیاء ( ابوالفح بستی به نقل از نه شرقی نه غربی 203 ) هر کسی را که از روی گمان و وهم به حد او بالا ببرند از جهت بزرگی و توانایی و روشنی ، پس آن که آفریدگان را پدید آورده است برتر از اوست ، منزه و پاک می شمارم آ فریدگار همه چیز را . اضحی کمثل الشمس فی فلک العلا والشمس تستغنی عن التعریف (از میدانی به تقل لز متنبی و سعدی 277 ) او در فلک علو مقام مثل خورشید شد و خورشید بی نباز از تعریف است . ایاک والامر الذی ان توسعت موارده ضاقـت علیک المصادر ( کلیله و دمنه 260 دکتر محقق ) بپرهیز از کارهایی که اگر راههای دخول بدان فراخ است راههای خروج از آن تنگ باشد . اذا لم یکن غیر الاسنه مرکب فلا رای للمضـطر الا رکوبها ( از کمیت ابن زید اسدی به نقل از نفثه المصدور به تصحیح دکتر یزدگردی 142 ) در آن هنگام که جز سرهای نیزه مرکبی نباشد مرد گرفتار را جز نشتن بر آن ، تدبیر و رایی نیست . ان النجوم التی تضیء لنـا اصغـرها فی العیون اعلاها ( از ابوالحسن السری الرفاء ، نقل از محاضرات الادبا 1/57،157 ) همانا ستارگانی که بر ما نور افشانی می کنند ، کوچکترین آنها در نظرها ، برترین آنهاست . تبین لی ان القمـاءه ذلـه ان اشداء الرجال طوالها ( سفیران ( رسال الملوک ) ، ابن الفراء 39 ، 81 ) بر من معلوم شد که فربهی ، خواری و ذلت است و مردان نیرومند بلند بالا هستند . ما عظم الرجال لهم بفخـر و لکن فخـرهم کرم و خیر ( محاضرات الادبا 3/286 ) بزرگی و کلانی مردان از برای ایشان افتخاری نیست ، بلکه افتخارشان به کرم و نیکوکاری است . لا یستخفن الفتـی بعـدوه ابدا و ان کان العدو ضئیلا ان القذی یوذی العیون قلیله و لربما جرح البغـوض الفیلا ( شعر از ابوالفتح بستی به نقل از المتنبی و سعدی 171 ) مرد دشمن خود را هرگز خوار نشمارد اگر چه دشمن خرد باشد . همانا خس اندک نیز چشمها را می آزارد و چه بسا که پشه فیل را گزند رساند . من یصنع المعروف فی غیـر اهـله یلاقی الذی لاقی مجیر ام عامـر ( مجمع الامثال 2/119 ) کسی که با آن که سزاوار نیکی نیست خوبی کند ، بدو همان رسد که به پناه دهنده ی کفتار رسید .
+ نوشته شده در شنبه ۶ اسفند ۱۳۹۰ ساعت 1:0 توسط میم سین
|