ساعت به وقت اینجا سه و هشت دقیقه بامداد است. اصلا چه فرقی می کند ساعت چند باشد؟! روزی که از صبح تا حالایش یکی باشد. یک حس که دست از سرت بر ندارد. حسی که حسرت خواب را برای چشم هایت بگذارد. تنها همدت موسیقی هایی باشد که به کرات شنیده ای و لی هربار معنای تازه ای از آن دست و پا کنی و برایت تازگی پیدا کند. استادحق دارد که هربار با آهی ممتد به نقل از حافظ بسراید: «عاقبت منزل ما وادی خاموشان است / حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز» و بعد بیاید بوفه و یک لیوان چای گرفته و آن گوشه مقارن با این گوشه که تو درآن قرارداری درخودفروبرود و گاه گاهی بایک پوزخند حال خویش یا شاید هم دیگران را به سخره بگیرد. سالی که نکوست ... منزل ما همین حالایش هم وادی خاموشان است! خوش به حال مرده ها.

ولی ناشکری نمی کنم...

برف امروز هم باصفا بود. هر دو باهم در LOW garden  نشستیم. برف را می گویم...

به دنبال نتیجه بودن از این متن همانا و آب در هاون کوبیدن همانا ...

دوای درد مرا هیچ کس نمی فهمد

فقط بگو به طبیبان، دعا کنند مرا