آقا !!! زیباترین بهار ما پایان انتظار توست....

کم کم داریم به بهار می رسیم؛فصلی که یه دورش تموم شده و می خواد از نو شروع بشه.بسیاری از آدمها هم می خوان که با رسیدن اولین روز بهار زندگی جدیدی رو شروع کنن و من پایان هر سال که به عید نزدیک می شیم یه حس دیگه دارم؛دلم بیشتر برای آقا تنگ میشه؛ کاش می شد امسال ، عید رو با بهار ظهور آقامون شروع کنیم ،کاش می شد اولین عیدی امسال رو آقا بهمون بده....

پس تا کی انتظارآقا؟!

پس کی شکوفه های ظهورت هوای پاییزی ما را بوی بهار خواهد بخشید؟؟؟

آقا !!! زیباترین بهار ما پایان انتظار توست....


این روزها که می گذرد هر روز...

                        در انتظار آمدنت هستم

                                        با من بگو که آیا من نیز...

                                               در روزگار آمدنت هستم؟


                                             

این شعر هم تنها دارایی منه که می تونم پیش پات بریزم....

تنها خوشی آنکه در همه امروز است          این است که بعد چندشب نوروز است

آقـــــــــــــا !!!تو بیا بگو که عید نوروز،           وقتی که ظهور می کنی آن روز است

"بی نام"

http://www.parsiblog.com/FirendsAlbum/313yar/faraj_1.gif

زندگی

دانلود شعر با صدای هوشنگ ابتهاجدانلود شعر با صدای هوشنگ ابتهاج


چه فکر می‌کنی؟
که بادبان شکسته
زورق به گل نشستهای است زندگی؟
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت از او گریخته
به بن رسیده راه بسته‌ای است زندگی؟

چه سهمناک بود سیل حادثه
که هم‌چو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود دره‌های آب غرق شد

هوا بد است
تو با کدام باد می‌روی؟
چه ابر تیره‌ای گرفته سینه‌ی تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی‌شود

تو از هزاره‌های دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای توست
در این درشتناک دیولاخ
ز هر طرف طنین گامهای رهگشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه‌ی وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشه‌های توست

چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند

نگاه کن
هنوز آن بلند دور
آن سیپیده، آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز

چه فکر می‌کنی؟
جهان چو آبگینه‌ی شکسته‌ای است
که سرو راست هم در او شکسته می‌نمایدت
چنان نشسته کوه در کمین دره‌های این غروب تنگ
که راه، بسته می‌نمایدت

زمان بی‌کرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی است این درنگِ درد و رنج

به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش!

هوشنگ ابتهاج

ه. الف. سایه
نام اصلی شعر: زندگی
کتاب: تاسیان

کیف...؟

ـ الكرة

تغدَّى غزوانُ سريعاً، وتناولَ الكرة..‏

سألَتْهُ أُمُّهُ:‏

ـ لماذا أخذْتَ الكرة؟‏

ـ سألعبُ بها قليلاً، لأنشِّطَ جسمي للدراسة.‏

ـ اتركِ اللعبَ وادرسْ.‏

ـ المعلِّمُ قال لنا: العقلُ السليم في الجسم السليم.‏

سكتتِ الأُمُّ، وخرجَ غزوانُ، يلعبُ، ويلهو، حتّى غابتِ الشمسُ، فرجعَ إلى البيتِ، وهو يلهثُ من التعب..‏

قالَتْ لـهُ أُمُّهُ:‏

ـ لقد لعبْتَ كثيراً، افتحْ كتابَكَ وادرسْ.‏

ـ كيف أدرسُ وأنا جائع؟!‏

أحضرَتِ الأُمُّ طعامَ العشاءِ، فأكلَ غزوانُ حتّى شبعَ.‏

قالَتْ لـهُ أُمُّهُ:‏

ـ افتحِ الآنَ كتابَكَ وادرسْ.‏

ـ كيف أدرسُ وأنا مُتعَب؟!‏

ـ استرحْ قليلاً.‏

تركَتْهُ مدَّةً، ثمّ عادتْ إليهِ، وقالَتْ:‏

ـ هل استرحْتَ؟‏

ـ استرحْت.‏

ـ هيّا يا حبيبي، افتحْ كتابَكَ وادرسْ.‏

ـ كيف أدرسُ، وأختي تبكي، وتصرخ؟!‏

ـ لن أدعَ أُختكَ هنا، وسأغلقُ عليكَ الباب.‏

حملَتِ الأُمُّ طفلتَها الصغيرةَ، وأخذَتْها إلى غرفةٍ أُخرى، وظلّتْ بجانبها، تُهدِّئها، وتُربِّتُ على جنبها، حتّى هدأتْ، ونامَتْ..‏

عادَتِ الأُمُّ مسرورةً، تمشي على رؤوس أصابعها، حتّى لا تُحدثَ صوتاً يُعكِّرُ دراسةَ ابنها.. فتحَتِ البابَ بهدوء، سمعَتْ صوتَ شخير!‏

اقتربَتْ من غزوان، وجدَتْهُ يغطُّ في نومٍ عميق..‏

وقفَتْ فوقَ رأسهِ صامتةً، لم تطلبْ إليهِ أنْ يدرسَ، حسبَتْهُ يقولُ لها:‏

ـ كيف أدرسُ، وأنا نائم؟!‏

مناظره شعری بین حضرت امام و حضرت آقا


حضرت امام:

من به خال لبت اى دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم

حضرت آقا:
تو که خود خال لبی از چه گرفتار شدی؟
تو طبیب همه ای، از چه تو بیمار شدی؟

حضرت امام:
فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم
همچو منصور خریدار سرِ دار شدم

 حضرت آقا:
تو که فارغ شده بودی زِ همه کون و مکان
دار منصور بریدی همه تن دار شدی

حضرت امام:
غم دلدار فکنده است به جانم شررى
که به جان آمدم و شهره بازار شدم

حضرت آقا:
عشق معشوق و غم دوست بزد بر تو شرر
ای که در قول و عمل شهره بازار شدی

حضرت امام:
درِ میخانه گشایید به رویم، شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه، بیزار شدم

حضرت آقا:
مسجد و مدرسه را روح و روان بخشیدی
وه که بر مسجدیان نقطه پرگار شدی

حضرت امام:
جامه زهد و ریا کَندم و بر تن کردم
خرقه پیر خراباتى و هشیار شدم

حضرت آقا:
خرقه پیر خراباتی ما سیره توست
امت از گفته دُر بار تو هشیار شدی

حضرت امام:
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
از دم رند مى‏آلوده مددکار شدم

حضرت آقا:
واعظ شهر همه عمر بزد لاف منی
دم عیسی مسیح از تو پدیدار شدی

حضرت امام:
بگذارید که از بتکده یادى بکنم
من که با دستِ بت میکده، بیدار شدم

حضرت آقا:
یادی از ما بنما ای شده آسوده ز غم
ببریدی ز همه خلق و به حق یار شدی


برگفته از وبلاگ:بیا تا برویم

آقا جان بدون تعارف ميگيم...

اين دل اگر کم است بگو سر بياورم
يا امر کن که يک دل ديگر بياورم
مولا خلاصه عرض کنم دوست دارمت
ديگر نشد عبارت بهتر بياورم

بگذار تا اعتراف کنم که اگر به اندازه‌ي جرعه‌اي عاشقت بوديم مي‌آمدي.

 نيستيم که نمي‌آيي .
حکومت عشق در مملکتي برپا مي‌شود که مردمش عاشق باشند،

 آري ما فقط عاشقي را «شعار» داده‌ايم و بس .

مهربانا ! مگذار تسبيح نگاهمان از فرط جدايي دانه دانه شود . . .

آقا جان باور كن اعتبارم(نفس) داره تموم میشه

بهم زنگ بزن آقا جان ! ! !

* يادمان باشد زنده بودن را به بيداري بگذرانيم چرا كه زماني

دراز به اجبار خواهيم خفت *

از خدا بخواه زنده‌ام نگاه دارد... وعده من و شما جمعه ديگر...

همين‌جا... کنار خرابه دل...

 

آقا جان بدون تعارف ميگيم :

اين دل اگر کم است بگو سر بياورم
يا امر کن که يک دل ديگر بياورم
مولا خلاصه عرض کنم دوست دارمت
ديگر نشد عبارت بهتر بياورم

 

اينم شعر آخر من كه دلمون به همين خوشه :

صد نامه نوشتیم و جوابی ننوشتی

این هم که جوابی ننویسند جوابیست 

 

فاطمه ، فاطمه است.

1700سال است که همه هنرمندان ، چهره نگاران و پیکرسازان بشر، در نشان دادن سیما و حالات مریم هنرمندی های اعجازگر کرده اند.اما مجموعه گفته ها و اندیشه ها و کوشش ها و هنرمندی های همه در طول این قرنهای بسیار، به اندازه این کلمه نتوانسته اند عظمت های مریم را باز گویند که:

(مریم مادرعیسی است)

و من با چنین شیوه ای خواستم از فاطمه بگویم ، باز درماندم:

خواستم بگویم

فاطمه دختر خدیجه بزرگ است

دیدم که فاطمه نیست

خواستم بگویم

فاطمه دختر محمد(ص)است

دیدم که فاطمه نیست

خواستم بگویم

فاطمه همسر علی(ع)است

دیدم که فاطمه نیست

خواستم بگویم

فاطمه دختر حسنین است

دیدم که فاطمه نیست

خواستم بگویم

فاطمه مادر زینب است

بازدیدم که فاطمه نیست.

نه ، اینها همه هست و این همه فاطمه نیست

                                                    فاطمه ،

                                                                  فاطمه است.

http://www.sharemation.com/nima408/fatemehfatemehast.jpg

 

  "اگر تو بازنگردي"

   "اگر تو بازنگردي"


اگر تو بازنگردي

    قناريان قفس قاريان غمگين را

                        كه آب خواهد داد

                            كه دانه خواهد داد ؟

اگر تو باز نگردي

بهار رفته در اين دشت برنمي گردد

    به روي شاخه گل غنچه اي نمي خندد

        و آن درخت خزان ديده تور سبزش را به سر نمي بندد

 

اگر تو بازنگردي

    كبوتران محبت را

        شهاب ثاقب دستان مرگ خواهد زد

    شكوفه هاي درختان باغ حيران را

                                تگرگ خواهد زد

 

اگر تو بازنگردي

    به طفل ساده خواهر كه نام خوب تو را

            ز نام مادر خود بيشتر صدا زده است

                چگونه با چه زباني به او توانم گفت

                                                كه برنمي گردي

 

و او كه روي تو هرگز نديده در عمرش

    دگر براي هميشه تو رانخواهد ديد

        و نام خوب تو در زهن كودك معصوم

                                تصوري ست هميشه

                                    هميشه بي تصوير

                                          هميشه بي تعبير

 

اگر تو بازنگردي

    نهالهاي جوان اسير گلدان را

        كدام دست نوازشگر آب خواهد داد

 

چه كس به جاي تو آن پرده هاي توري را

    به پشت پنجره ها پيچ و تاب خواهد داد

 

اگر تو بازنگردي

    اميد آمدنت را به گور خواهم برد

 

و كس نمي داند

    كه در فراق تو ديگر

         چگونه خواهم زيست

                    چگونه خواهم مرد

 

شعر از: حميد مصدق

خلوت

شبها که چشم مست تو پرناز مي شود

يعني گره زکار دلم باز مي شود



ساز غم کلام تو شيوا و دلپذير

در خلوت شبانه من ساز مي شود



با قصه هاي روشن باران طلوع صبح

در من سرود عشق تو آغاز مي شود



نقش نگاه گرم تو در ذهن سرد من

کم کم بدل به صورت يک راز مي شود



يک روز يا دو روز ندانم تمام عمر

دل با غم فراق تو دمساز مي شود



با مرغکان عاشق و گنجشککان کوي

بر بام و بر درخت هم آواز مي شود



وقتي روي زپيشم و تنها شود دلم
آنوقت پاي غم به دلم باز مي شود